مفتش اعظم، نیچه و مسیح


مفتش اعظم، نیچه و مسیح

حقیقی شدن یا ایمان به حقیقت؟

j

آیا برای فیلسوف بودن دانستن فلسفه کافی است؟ یا برای ایمان مند بودن دانستن دین؟

d
دانستن تا کجا می تواند از ما انسانهای بهتری بسازد؟ فاصله میان دانستن و عمل کردن چقدر است؟

میان دانستن حقیقت و حقیقی بودن؟

d
شاید شما هم آدمهایی را بشناسید که بهترین و روشن ترین عقاید را دارند و در تمام زندگی خود بر خلاف این عقاید عمل می کنند. روان شناسانی که همه دانش آنها از روانشناسی چیزی از شخصیت آنها را متحول نساخته است و یا فقهای دانشمندی که در تمام زندگی بر خلاف آنچه می گویند به آن ایمان دارند عمل می کنند.

d
حقیقت این است که همه ما کم و بیش دچار این نقصان هستیم. اعتراف تلخ هر "مدعیِ دانستن" در خلوت خود اگر که فقط کمی صادق باشد می تواند این باشد که "هیچ یک از ما به اندازه دانسته های خود خوب نیستیم". براستی فاصله میان دانش بر آنچه آن را درست می دانیم و عمل کردن به دانسته خود در این جهان چیست؟

d
درک این تفاوت بر ما آشکار می سازد که چرا کیرکگارد ایمان را نه از جنس باور بلکه از جنس عمل می داند.

d
حال با این مقدمه بیایید با هم داستان مفتش اعظم The Grand Inquisitor داستایوفسکی و سپس گزیده ای از آراء نیچه در کتاب ضد مسیح Antichrist و معنایی که از شباهت این دو مطلب خواندنی و عمیق در رابطه با ایده اصلی این نوشته می توان برگرفت را مرور کنیم.

d
داستان "مفتش اعظم" The Grand Inquisitor شاهکاری ادبی با ساختار روایی مستقل است که فئودور داستایوفسکی نویسنده شهیر روس و از بنیانگذاران نهضت اگزیستنسیالیسم در اثر جاودانه خود "برادران کارامازوف" آن را گنجانده است. در اهمیت این داستان در اندیشه داستایوفسکی همین بس که خود او بعدها در رابطه با این داستان گفت که این داستان در تمام زندگی ذهن او را به خود مشغول داشته بود و او سرانجام تصمیم گرفت آن را در این اثر بگنجاند.

d
در حقیقت میتوان این طور گفت که این داستان کوتاه تنها شاهکاری ادبی نیست بلکه خلاصه ای از بنیادین ترین افکاری است که ذهن داستایوفسکی را برای سالها به خود مشغول داشته بودند و گزیده ای منحصر به فرد از تمام فلسفه یکی از ناب ترین، عمیق ترین و درخشان ترین ستارگان تاریخ ادبیات جهان است.

d
این داستان در حقیقت از زبان ایوان کارامازوف Ivan Fyodorovich Karamazov خطاب به برادر کوچکش آلیوشا Alyosha نقل می شود. ایوان شخصیتی است هوشمند، شکاک، بدبین ، پیچیده و سرشار از رنجیدگی از جهان است که نگاه منفی اش به دین و مسیحیت ناشی از رنج، بی عدالتی و بی رحمی است که در جهان می بیند و قادر نیست معنایی برای آن بیابد و درست در مقابل او آلیوشا که می توان او را قهرمان اصلی داستایوفسکی در این کتاب دانست قرار دارد (هم نام با فرزند داستایوفسکی که در خردسالی از بیماری صرع که از پدر به ارث برده بود درگذشت) که خداباوری و ایمانش ریشه در نیک اندیشی و نیک سرشتی او دارد اگرچه در جای جای کتاب می بینیم که چگونه منطق هوشمندانه و شکاکانه برادر او ایوان سوالاتی را در برابرش قرار می دهد که به وضوح آلیوشا قادر به ارائه پاسخی منطقی به آنها نیست.

d
در جایی از داستان و پیش از قطعه مفتش اعظم ایوان به تلخی با یادآوری داستانی از آلیوشا می پرسد که کدامین خداوند می تواند جهانی را بیافریند که در آن کودکان رنج بکشند و آیا او حاضر است رستگاری همه جهان را با رنج یک کودک عوض کند و سپس به آلیوشا می گوید : "اشتباه نکن آلیوشا این خدا نیست که من وجودش را نمی پذیرم، بلکه این جهان پر از بیدادی است که او آفریده است. من تنها می خواهم با احترام بلیطی را که به این دنیا در اختیارم قرار داده است برگردانم."

d
همه ما بی شک در لحظاتی از زندگی مثل ایوان این سوال را از خود پرسیده ایم که آیا بهتر نبود که جهان و این همه رنج بی معنا در جهان وجود نمی داشت؟ حقیقت این است که زندگی سراسر رنج است. به کودکی که در کشوری فقر و جنگ زده متولد می شود فکر کنید. سخت است رنج را از کودکی با تمام وجود شناختن. سخت است رنج بکشی تنها برای زنده بودن و زنده باشی برای روزی مردن! سخت است تا هر روز صبح بیدار شوی تا فقط سهم خود را از رنج بی سببی که در این جهان می بری بپردازی. سخت است که کودکی خردسال باشی و مرگ را زودتر از زندگی بشناسی. و در نهایت سخت است رنج کودکان را در سراسر جهان ببینی و تنها بتوانی نظاره گر این رنج بی معنا و خشونت آشکار و پنهان هر روز زندگی انسانها باشی و سوالی را که ایوان از آلیوشا می پرسد از خود نپرسی.

d
در حقیقت شگفتی و سوال این نیست که چرا ایوان اینگونه فکر می کند ... شگفت این است که چرا همه ما همیشه این طور فکر نمی کنیم و چه چیزی عشق و مثبت اندیشی آلیوشاها را پدید می آورد؟
شوپنهاور با فلسفه شکاک و بدبینانه خود معتقد بود زندگی به هیچ وجه ارزش زندگی کردن را ندارد. ما می میریم و همه برای هیچ است. جالب است که بدانیم خود شوپنهاور زندگی پر از لذتی در اوایل جوانی داشت و در تمام زندگی خود هم هیچ مشکلی در انتقاد بی رحمانه از هیچ کسی نداشت و حتی بی هیچ مشکلی فلاسفه دیگر و حتی فیلسوفی مثل هگل را شارلاتان می خواند. در مقابل او و تقریبا هم عصر ما اسپینوزا را می بینیم که با وجود فقر و بیماری و مشکل ریوی شدید که حاصل آن مرگ در اوایل چهل سالگی در تنهایی و در اتاقی کوچک و محقر بود ، فلسفه ای سرشار از خوشبینی و ایمان به وجود نیکی در جهان را در برابر ما قرار می دهد.

d
تئوگنیسTheognis شاعر یونانی قرن ششم زمانی با همین دیدگاه گفت بهترین اتفاقی که برای انسان می تواند روی دهد این است که متولد نشود و اگر شد اینقدر خوش شانس باشد که زودتر بمیرد. در داستان فاوست گوسته مفیستوفلیس شیطانی است که دشمن جهان است و فلسفه او این است که جهان حمام خون است و سراسر ویرانی و زشتی است و این سوال را از ما می پرسد که آیا بهتر نبود که کلا این جهان وجود نداشت؟

d
ما در دیگر داستانهای داستایوفسکی نیز با شخصیتهایی مشابه ایوان مواجه می شویم مثل راسکولنیکوف که اندیشه ای مشابه ایوان دارد و در نهایت با همین اندیشه می رسد به این باور که در جهانی خالی از معنی برای خوبی که خود او می تواند برای خود خلق کند می توان خود را مجاز دانست به عامل نابودی در جهان بودن. آلبر کامو نیز در افسانه سیسیفوس یا آنگونه که به فارسی ترجمه شده سیزیف ایده ای مشابه از بی معنایی و بیهودگی جهان مطرح می کند.

d
حال با این درک از شیوه نگرش ایوان به جهان ، روایت خود از داستان مفتش اعظم که او مدعی است خود ان را نگاشته است ادامه می دهیم.

d
این داستان که در شهر سویل اسپانیا و در قرون وسطا اتفاق می افتد روایتی است از ظهور مجدد مسیح در اوج دوران تفتیش عقاید توسط کلیسای کاتولیک و دستگیری و بازجویی از مسیح توسط مفتش اعظم که کاردینالی سالخورده و بی رحم است.

d
در این داستان مسیح در قرن شانزدهم باز در میان مردمان ظهور می کند و به میان مردم می رود و با آشکار کردن معجزات مسیحا گونه و عشق و تواضعی که در رفتار اوست همه مردم به سرعت او را بازمی شناسند.

d
در میدانی که روز قبل در آن ملحدان بسیاری به فرمان کلیسای کاتولیک در آتش سوزانده شده اند، مفتش اعظم با مسیح مواجه می شود و او را باز می شناسد و فرمان به دستگیری او می دهد و یک بار دیگر مردم با بزدلی و تعظیم به مفتش اعظم از راه او و سربازانش کنار می روند ومسیح بی هیچ مقاوتی از سوی خود و همچنین مردمی که تا لحظاتی پیش از ظهور ناجی خود سرازپا نمی شناختند دستگیر می شود.

d
در زندان مفتش اعظم با خشم به مسیح می گوید که "حق ندارد کلامی بر آنچه پیشتر گفته بیفزاید و نیازی به آمدنش نبوده است زیرا همه چیز را به پاپ سپرده است و حق ندارد حقی را که خود پیش از مرگ به کلیسا سپرده است از کلیسای خود پس بگیرد" و این که می داند او تنها برای آزار کلیسا و نابودی دستاوردهایش دوباره ظهور کرده است ولی او چنین اجازه ای به مسیح نخواهد داد. در ادامه به مسیح که در تمام این مکالمه یک طرفه ساکت است یادآوری می کند که چگونه فردا به فرمان او همین مردم که امروز برپایش بوسه می زدند ، هیمه آتش و صلیبش را بر پا خواهند کرد.

d
گفته می شود که بزرگترین دشمنان پیامبران موبدان هستند که از دین پیامبران صنعت می سازند و این تضاد ژرف را در داستان مفتش اعظم آشکارا می توان دید. به ویژه جایی که مفتش اعظم با خشم و تمسخر از آزادی می پرسد که مسیح به مردمان وعده داده است. این بخش از داستان بسیار مهم است و در ادامه و در بخشی که به اندیشه نیچه در رابطه با تضاد مسیح و مسیحیت می پردازیم به آن بیشتر خواهیم پرداخت.

d
مفتش اعظم با کنایه از مسیح می پرسد که مگر بارها به این مردم نگفته بود که "آزادتان خواهم کرد!" پس چشم بگشاید و ببیند که چگونه مردمان آزادی خود را با کمال میل به کلیسا تقدیم کرده اند. او با تلخی اضافه می کند که حل نهایی این کشمکش میان آزادی پر دردسر مسیح و کلیسای کاتولیک پانزده قرن وقت کلیسا را گرفت.

d
کاردینال سالخورده از مسیح می پرسد که کجا این انسان یاغی خواهد توانست رضایت خاطر بیابد و آزاد باشد؟ او با طرح این پرسش، داستانی بسیار معروف از مواجهه مسیح با شیطان و سه پیشنهاد و وسوسه ابلیس را که مسیح تسلیم آنها نشد را به او یادآوری می کند و در یکی از تکان دهنده ترین و نیرومندترین لحظات این داستان به ابلیس به نا آن روح بزرگ درود می فرستد و بر مسیح آشکار می کند که چگونه کلیسا هر سه پیشنهادی را که مسیح با نادانی رد کرده بود پذیرفته است.

d
وسوسه نخست آن بود که پس از چهل شبانه روز گشنگی و سرگردانی در بیابان ابلیس در برابر مسیح ظاهر می شود و به او می گوید که تنها لازم است فرمان دهد تا تمام سنگهای بیابان نان شوند ولی پاسخ مسیح این بود که زیستن انسان نه برای نان که از برای خداست. در اینجا مفتش اعظم به یاد مسیح می آورد که چگونه می توانست مشکل گرسنگی در جهان را برای همیشه از میان بردارد و او را محکوم می کند که نمی فهمد که مردمان گرسنه فضیلتی را درک نخواهند کرد و چگونه کلیسا با پذیرفتن نخستین پیشنهاد ابلیس به مردمان تکه نانی ارزانی داشته است و در ازای آن آزادی دروغینی که مسیح به آنها وعده داده بود را از آنها گرفته است.

d
او مسیح را محکوم می کند که دین خود را تنها برای اندک انسانهای با شهامت و آزادی آورده است که توان بی نان ماندن را برای آزادی دارند و گلّه بزرگ مردمانی را که خلایق خداوندند ولی آن قدر چون او و اندک استثناهای پیروانش طاب گرسنگی و بی نانی ندارند را از یاد برده است. او به مسیح می گوید ما آنها را که تو فراموش کردی در آغوش کلیسا به گرمی پذیرفتیم.

d
در وسوسه دوم شیطان بر مسیح ظاهر می شود و به او می گوید که خود را از کوهی به پایین پرتاب کند زیرا اگر که براستی برگزیده خداوند است خداوند او را نجات خواهد داد. مسیح این وسوسه را نیز رد می کند. مفتش اعظم در اینجا به مسیح می گوید که آیا انتظار داشته است با رد معجزه برای خود به مردمان بیاموزد که هرگز در رابطه خود و حقیقت به دنبال سود خویشتن و بهره از خداوند به نفع خود نباشند و از این راه به آنها بیاموزد که آزاد زیستن یعنی خود را به ایمان سپردن و از ایمان برای خویش طلب نکردن. این آموزه ای غیر انسانی و غیر طبیعی است که با بنیاد کلیسا در تضاد است و از همین رو کلیسا با تواضع این پیشنهاد ابلیس و یا به گفته مفتش اعظم آن روح ازلی و بزرگ را می پذیرد و از مردمان می خواهد و به آنها می آموزد که پیوسته از خداوند برای خود طلب کنند و کلیسا با خشوع و تواضع زحمت این وساطت با خداوند را بر عهده می گیرد.

d
او به یاد مسیح می آورد که وقتی در پای صلیب مردمان با ریشخند از او می خواستند که از خدای خود بخواهد که نجاتش دهد او از بلندای صلیب خود فرود نیامد چون نمی خواست با معجزه ای روح آزادی انسانی را برای همیشه در بند کند و رویایش ایمانی بود بر اساس آزادی و نه اطاعت.

d
در وسوسه پایانی شیطان جهان را به مسیح نشان می دهد و سلطنت زمین را به او وعده می دهد ولی مسیح این پیشنهاد را نیز رد می کند و ابلیس را از خویش می راند. مفتش اعظم در اینجا به مسیح می گوید که آنچه را که او با نادانی رد کرد کلیسا با دوربینی و خردمندی از آن روح بزرگ پذیرفت.
او به مسیح می گوید : " بگذار رازی را بر تو آشکار سازم. ما قرنهاست که در صف اوییم و نه صف تو و در همان روم شمشیر از او گرفتیم و حاکم جهان گشتیم حال آن که اگر تو به سخنان حکیمانه او گوش داده بودی سعادت را برای همیشه به انسانها می بخشیدی. تو حاکم جهان بودی و مردمان که عطش پرستش دارند برای همیشه با پرستش تو به رضایت می رسیدند بی آنکه وجدانی نا آرام داشته باشند. تو می توانستی پس از آن آنها را متحد و همدل سازی زیرا که رویای همیشگی بشر اتحاد در حکومتی جهانی بوده است".

d
اکنون هزار و پانصد سال گذشته است و همه آن چیزی که آن روح بزرگ وعده داده بود جامه عمل پوشیده است و همه سرنوشت بشر در همان سه وعده او پاسخ داده شده است و حال تو آمده ای که سعادت بشر را که ما پانزده قرن برای آن جنگیدیم نابود سازی. تو انسان را آزاد می خواستی و نیرومند تر از غم بی نانی و رها از سودای خویشتن و آنقدر مغرور و با شهامت که به هیچ قدرت و شکوهی جز حقیقت و راستی تعظیم نکند ولی مشکل تو اینجاست که انسانها را نمی شناسی.
چگونه می توان انسانهای ضعیفی را که تاب تحمل بار تو را ندارند ملامت کرد؟ چطور می توانی روح کوچک و حقیر انسانها را که تاب پذیرش این آزادی و شهامت را ندارد سرزنش کنی؟ آیا تو فقط آمدی که اندکی قلیل از برگزیدگان را آزاد سازی و یا تمام مردم را؟

d
به اطراف خود نگاه کن و خود پس از پانزده قرن از به صلیب کشیده شدنت قضاوت کن که کدامین انسان توانست خود را به بلندای صلیب تو برکشد؟ به خداوند سوگند که سرشت انسانها بسی زبون تر و حقیر تر از آن است که تو گمان داری.

d
تو با دستانی خالی به میان مردم رفتی و به آنها نوید آزادی دادی. به انسانهایی که حتی از درک معنای آزادی عاجزند و حتی از آن هراس دارند. به انسانهایی نوید آزادی دادی که هیچ چیز برایشان از آزادی غیرقابل تحمل تر و ترسناک تر نیست. تو می خواستی آتش بهشت را به مردمان ببخشی و همگان از تو گریختند و به ما پناه آوردند. تو نمی دانستی که زیر بار سنگین انتخاب آزاد سرانجام همگان از تو و تصویر تو آزاد و رنج دیده تو بر صلیب به ما و تخت شکوهمند کلیسای تو خواهند گریخت. اگر سنگهای آن بیابان را نان کرده بودی گرسنه ای در جهان نمی ماند و غمی نیز برای آزادی نبود ولی تو نمی خواستی آزادی را با نان معامله کنی و طاعتی که با نان به دست آید را بی ارج دانستی. تو می توانستی غم نان و غم پرستش را هم زمان درمان کنی ولی نکردی پس هیچ کس به اندازه خود تو در ویرانی ملکوتی که در سر داشتی قابل سرزنش نیست و ما امروز به جبران خطای تو و به نام تو به درمان تمام دردهای بشری برخاسته ایم.

d
در پایان مسیح به حکم مسیح بودن بی هیچ کلامی مفتش اعظم را می بوسد و در پایان مفتش اعظم با شگفتی از در زندان خارج می شود در حالی که لای درب را باز می گذارد تا مسیح بتواند از زندان بگریزد. شاید به این امید که از دردسر ایجاد تصویر دوباره مسیح بر صلیب رها شود. تصویری که ممکن است در دل آن گروه از مومنین که هنوز در ایمان به کلیسا متزلزلند سودای خام آزادی را زنده کند.

d
حال بگذارید بی هیچ مقدمه ای سری به کتاب ضد مسیح بزنیم و ببینیم فیلسوف ضد مسیحیت چگونه در شباهتی خیره کننده با داستایوفسکی کلیسا و مسیح را در برابر هم قرار می دهد.
در کتاب ضد مسیح در کنار همه حملات کوبنده به مسیحیت، نیچه که خود را نخستین روانشناس در میان فلاسفه می نامد دست به تحلیلی درخشان و روانکاوانه از رابطه مسیح به عنوان پیامبر و مسیحیان به عنوان پیروان مسیح می زند.

d
نیچه در عبارتی قابل تامل می نویسد: تنها یک مسیحی وجود داشت و او بر صلیب جان داد! آنچه او می خواست به مردمان بیاموزد نیز بر همان صلیب مرد! از همان لحظه تا امروز همه آنچه به عنوان آموزه های مسیح در انجیل طرح شده است نقطه مقابل آن آیینی است که او آن را زندگی کرد.
نیچه در ادامه می نویسد: "این عمل مسیح که رهایی بخش است و نه باورهایی که به او منصوب است!" به باور نیچه، کلیسابرای قرنها رستگاری را تنها از طریق "ایمان به مسیح" ممکن دانسته است، و این تنها سرپوشی شرم آور برضعف و حقارت گلّه مسیحیانی است که برای فرار از مسئولیت "مانند مسیح زندگی کردن" ، "باور داشتن به کلیسای مسیحی" را برگزیده اند.

d
نیچه با نشان دادن گسست ژرف و نهفته میان "باور داشتن" و "عمل کردن" ، مسیحیان را دنباله رو "باورهای مسیحی ساخت کلیسا" و نه پیروان "مسیحا که بر صلیب جان داد" می داند. آنچه او با بی رحمی و صداقتی که تنها خاص اوست چون آیینه ای در پیش چشم مسیحیان قرار می دهد این است که چگونه آنها آزاد و با شهامت چون مسیح زیستن را با برده وار و ضعیف زیستن به نام ایمان به مسیحیت عوض کرده اند.

d
نیچه در جایی دیگر از این کتاب روانکاوانه چرایی این گسست را بر ما آشکار می سازد و می نویسد :"مردم همیشه از ایمان و باورهای خود سخن می گویند ولی در نهایت در وقت عمل نه بر اساس باورهای خود بلکه بر اساس آنچه احساس می کنند دست به عمل می زنند."
نیچه مسیحیت را در شکل خالص و نخستین خود "روشی برای زندگی کردن" و نه "مجموعه ای از باورها" می داند و معتقد است رستگاری وعده داده شده توسط مسیح نه از طریق باور به مسیحیت بلکه از روشی که مسیح آن را زندگی کرد حاصل می شود و کلیسا را متهم می کند که حقیقت را واژگونه به پیروان مسیحیت عرضه داشته است.

d
او چنین ایمانی را "بستن چشمان خود برای همیشه برای رنج نبردن از دروغ درمان ناپذیرهستی خود می داند" و در عباراتی جاودانه آفوریسم 33 کتاب ضد مسیح مفهوم روانشناسانه رستگاری چون عمل به جای رستگاری چون یک باور را چنین معنا می کند:

d
“The profound instinct for how one would have to live in order to feel oneself ‘in Heaven’, to feel oneself ‘eternal’, while in every other condition one by no means feels oneself ‘in Heaven’: this alone is the psychological reality of ‘redemption’. – A new way of living, not a new belief.”

d
حقیقت روان شناسانه مفهوم رستگاری، این دریافت ژرف است که چگونه یک نفر می تواند آنگونه زندگی کند که خود را در بهشت و جاودانه احساس کند، حال آن که در هر روش زیستن دیگری به هیچ معنایی در بهشت زیستن متصور نیست. این رستگاری "روشی" نوین برای زیستن است و نه یک "باور" جدید!

d
نیچه میراث مسیح را روش زیستن و همه رنجی می داند که او با روی گشاده تحمل کرد و پذیرفت و معتقد است درست درنقطه مقابل، مسیحیت مورد حمایت کلیسا هر آنچه در توانش بود انجام داد که مردمان مسیح گونه زیستن را به مسیح واگذارند و خود تنها مسیحیانی معتقد و دنباله رو باقی بمانند.
این حقیقت هولناک که چگونه کلیسا توانست با نام مسیحیت، مردمان را از زیستن چون پیامبری شجاع، عاشق و آزاد به باورمندانی ضعیف، حقیر و دربند فروکاهد و برای دوهزار سال بتواند حتی آنها را از این که خود را فریب می دهند خشنود سازد و به آنها بقبولاند که با دورترین روش ممکن از آنچه مسیح انجام داد و تنها با باور به او می توان رستگار شد.

d
او در همین کتاب اگر چه هم مسیحیت و هم بودیسم را محکوم می کند ولی بودیسم را صد مرتبه برتر از مسیحیت می داند زیرا به باور او حداقل مسئله "رنج" انسانها در جهان را به "گناه" آنها مربوط نساخته است و از همین رو معتقد است در آیین بودا رنج فراسوی خیر و شر قرار می گیرد و نه چون مسیحیت بنیان اخلاق و حاصل گناه آدمیان. می توان این سخن نیچه را اینگونه تعبیر کرد که این اعتقاد در مسیحیت که مرگ پررنج مسیح بر صلیب برای آمرزش گناهان انسانهاست و نه به دلیل انتخاب آزادانه او، انسانها را تا ابد گناهکار و اصل آزادی و اراده آزاد را نفی و رنج بردن تحت یوغ ستمگران و ضعیف زیستن را به امری اخلاقی بدل ساخته است. آنچه نیچه از آن به اخلاق بردگان تعبیر می کند و بی رحمانه برآن می تازد آن اخلاقی است که خالی از آزادی، شهامت و آزادی اراده است.

d
ما انسانها با شگفتی به اسطوره ها، قهرمانان و پیشوایان آیینی که به ان باور داریم نگاه می کنیم و آنها را ستایش می کنیم و خود را راضی می کنیم که ما هم به راه آنها و حقیقتی که آنها بدان باور داشته اند باور داریم ولی چند نفر از ما از جلوی تیغ های مفتش اعظم ها کنار نخواهیم رفت تا مسیح دیگری بر صلیب نشود. چند نفر از ما حاضریم به آنچه می دانیم درست است عمل کنیم. اسطوره ها تنها با دانستن حقیقت داستان خود اسطوره نمی شوند آنها میان خواننده بودن و در اسطوره زیستن دومی را بر می گزینند.

d
فلسفه (فیلو+سوفیا) عشق به دانایی معنا می دهد و نه تحصیل دانایی. فلسفه در اصیل ترین شکل خود عشق است و عشق از جنس دانسته نیست بلکه از جنس عمل است. این راه نه دانایی بر حقیقت که "در حقیقت زیستن" است.

d

آیدین آرتا

نوامبر 2018

4.8 27 votes
Article Rating

اشتراک
Notify of

6 Comments
قدیمترین
جدیدترین بیشترین امتیاز
Inline Feedbacks
View all comments
آزاد
5 years ago

عالی بود این اتصال و تضمین های بکار رفته من رو واقعا به وجد آورد و به فکر واداشت
تشکر از شما
ادامه بدید به این قلم زیبا

خلیلی
5 years ago

امیدوارم از شما بیشتر بخوانم و بیاموزم

Kimia
4 years ago

عالي بود؛ مرسي

مرتضی
4 years ago

بسیار عالی

Mahsa
4 years ago
Reply to  Kimia

فوق العاده لذت بردم از این تحلیل فکرشده 🙏🙏سپاس فراوان

Mira Avarzamani
4 years ago

فوق‌العاده بود!! ممنون واقعا



0
Would love your thoughts, please comment.x