به یاد ترزا – مرگ ، تزیینی بر درخت زندگی


امروز صبح من به مراسم ختم یکی از بیمارانم رفتم. نه برای اینکه کسی دعوتم کرده بود بلکه به دلیل احترامی که از صمیم قلب به او احساس می کردم. قرارهای صبحم را لغو کردم و خودم را به مراسم خداحافظی با ترزا که ساعت ده و نیم برگزار می شد رساندم.

من به واسطه شغلم به عنوان پزشک بارها با مرگ بیمارانم مواجه شده ام. با بسیاری از آنها پیش از مرگشان در رابطه با فرایند مرگ و آنچه از لحاظ پزشکی می خواهند برای آنها انجام شود صحبت کرده ام و بارها در برابر پیکر بی جان کسانی ایستاده ام که چشمانشان روزی سرشار از زندگی بود و این اقبال را داشته ام که بتوانم در مراسم خداحافظی تعدادی از آنها حضور داشته باشم.

اگر هرگز در مراسم خداحافظی از کسی در خارج از ایران حضور نداشته اید ، من سعی می کنم تصویری از مراسم امروز صبح به عنوان یک نمونه از چنین مراسمی در استرالیا برایتان ترسیم کنم.

مراسم در یک سالن همایش برگزار می شد. من پس از پارک کردن ماشینم به سوی سالن که با باغچه هایی زیبا و پر از گل احاطه شده بود حرکت کردم. جلوی در سالن، ماشین تشریفات سیاه رنگ حمل تابوت قرار داشت و دو نفر با لباس رسمی کنار آن ایستاده بودند که ورود من را خوشامد گفتند و نفر سومی من را تا داخل سالن راهنمایی کرد و کتابچه ای کوچک به من داد که دو عکس بر روی جلد آن به زیبایی نقش بسته بود؛ تصویری از جوانی ترزا که به تصویری دیگر که در آخرین روزهای زندگی از او گرفته شده بود می نگریست. داخل کتابچه شعری زیبا بود که خود او برای کسانی که به خداحافظیش می روند انتخاب کرده بود و همچنین ترتیبی از مراسم و برنامه هایی که در طول مراسم برگزار خواهند شد.

صندلی ها همگی رو به سنی مسطح که تنها اندکی بلند تر از سطح صندلی ها بود قرار داشتند که در وسط آن تابوتی سفید و پوشیده از گل های رنگارنگ که پیکر ترزا در آن آرمیده بود قرار داشت. ترزا در سی و دو سالگی شنواییش را نیز از دست داده بود و به همین دلیل نیمی از جمعیت که سمت چپ سالن نشسته بودند ناشنوا بودند و به همین دلیل در کنار تریبون مترجمی که زبان گفتاری را به زبان اشاره ناشنوایان بازمیگرداند ایستاده بود.

پس از مقدمه نخستین و برنامه موسیقی که بخشی از آن نیز به انتخاب خود ترزا پیش از مرگش برگزیده شده بود، برنامه ای اجرا گردید که من همیشه آرزو داشته ام که امکان توجه بیشتر به آن در فرهنگ ما نیز اندیشیده و امکان گنجایش آن در مراسم ختم رفتگان که در حقیقت تسلی بازماندگان است نیز لحاظ شود. برنامه ای که مراسم ختم را می تواند به جشن پاسداشت زندگی کسی که درگذشته است بدل سازد.

این بخش از مراسم را خطابه پاسداشت و یا یولوژی Eulogy می نامند که در آن نخست چند نفر از کسانی که خیلی از نزدیک فرد درگذشته را می شناسند در رابطه با زندگی، ویژگیها و دستاوردهای او سخن می گویند و سپس از جمع خواسته می شود که اگر کسی خواهان صحبت درباره فرد درگذشته است داوطلب شود و چند نفری نیز از جمع سخن می گویند.

به باور من یولوژی مراسمی بسیار زیباست زیرا به حاضرین کمک می کند که نه تنها تصویری روشن تر از زندگی آنکس که در گذشته است داشته باشند بلکه به آنها این امکان را می دهد که تصویری زیبا و قابل تحسین از او را برای آخرین بار به خاطر بسپارند. خطابه یولوژی اگرچه بار احساسی بسیاری دارد و بسیاری اوقات با اشکهای گوینده و شنوندگان همراه می شود ولی نوحه سرایی نیست و همزمان در بسیاری اوقات با مطایبه به نکات و خاطرات شیرین و طنزی از زندگی فرد درگذشته اشاره می کند که با خنده گوینده و حاضران همراه می شود و این امکان را پدید می آورد که این بدرود را همچون زندگی در دوسوی غم و شادی آن جشن گرفت.

ژوزف کمپل اسطوره شناس بزرگ امریکایی در توصیف مرگ آن را تزیینی بر درخت زندگی می داند که به آن زیبایی منحصر به فردی می بخشد که می توان در کنار آن حیات را جشن گرفت. مراسم یولوژی این تزیین نهایی را بر درخت زندگی می نشاند تا بتوان آن را چون جشنی باشکوه و ارزشمند به خاطر سپرد. در آن احترام است برای آنکس که رفته است و تسلی برای بازماندگان و درسهای بسیار برای کسانی که در این جشن حضور دارند. درسهایی که شاید تا روزها و ماهها می توان به آنها اندیشید.

شاید پیشتر نیز به این توجه کرده باشید که معمولا وقتی کسی در می گذرد چند هفته تا چند ماه پس از مرگ او، تصویری که از او به یاد بازماندگان می آید شروع به تغییر می کند. همه ما خوبیها و بدیهایی داریم و گاهی ویژگیهای منفی فرد درگذشته آنقدر در حیات او پررنگ بوده اند که تحمل آنها گاها برای اطرافیان دشوار بوده است ولی تنها در عرض چند ماه بازماندگان با به یادآوردن فرد درگذشته با طنز و شوخی یاد از خسیس بودن، بدخلقی، کله شقی و حتی ناراستی و دروغگویی فرد متوفا می کنند که به شکل شگفت انگیزی در زمان حیات او برای آنها غیرقابل تحمل بوده است و سپس با گذشت زمان تمام این ویژگیها در پس تصویر ثابتی قرار می گیرند که کم و بیش تصویری مثبت و قابل احترام است.

مرگ نقطه ای است که فرایند فردیت در آن به پایان می رسد و تصویری ساکن پس از آن باقی می ماند که نه با امید همراه است و نه با انتظار. آنچه که هست برای نخستین بار همان گونه که هست پذیرفته می شود. گویی ناگهان همه چیز حتی سایه های تیره شخصیت معنایی نهایی خود را می یابند و در تصویر ساکن پایانی از تندیس زندگی آن کس که درگذشته است پرده بر می دارند.

از این منظر نیز یولوژی مراسمی شگفت انگیز است زیرا چیزی در آن پنهان نمی شود و اگرچه زیباییها مورد تاکید قرار می گیرند ولی کوتاهیها و شکست ها نیز اندیشیده می شوند و تلاش می شود که برای آخرین بار در سایه همه زیبایی ها درک و بخشیده شوند.

اجازه دهید حال که به اینجا رسیدیم از ترزا برایتان بگویم و آنچه از او می دانستم و آنچه از مراسم یولوژی او آموختم. حدود ده ماه پیش بود که برای نخستین بار به همراه مترجمی که زبان اشاره ناشنوایان را می دانست به دیدن من آمد. از قبل ترتیب این را داده بود که تمام پرونده پزشکی اش به مطب من منتقل شود و از همین رو همه اطلاعات لازم با برنامه ریزی دقیق او در دسترس من بود. چیزی که از نخستین دیدارمان به یاد دارم حس شادمانی قلبی است که پس از آن حس کردم.

بدن بیمار و رنج کشیده و نحیف او بر روی ویلچر در تضادی عجیب با لبخندی که از لبانش محو نمیشد و برق سرشار از زندگی و هوشمندی چشمانش قرار داشت. وجودش حسی عمیق از شادمانی، اطمینان، هوشمندی، سرعت و وضوح ذهنی را منتقل می کرد.

ترزا اگرچه ناشنوا بود ولی می توانست به وضوح صحبت کند و تنها برای درک بخشی از سخنان مخاطب احتیاج به کمک داشت. بخش بزرگی از صحبت را از طریق لب خوانی در می یافت اگرچه برای اطمینان و احترام اغلب منتظر تکمیل بازگرداندن گفتگو توسط مترجم و تفسیرگر زبان اشاره همراه خود می شد.

با نگاهی به فایل اطلاعات پزشکی او دریافتم که در بیست و نه سالگی بیماری اسکلرودرما در او تشخیص داده شده است و با توجه به شدت بیماری اش به او گفته شده که امید به زندگی او در بهترین حالت چیزی بین ده تا پانزده سال است و او با روحیه و قدرت استثنایی شخصیتش موفق شده بود که نزدیک به بیست سال فراتر از امیدوارانه ترین پیش بینی ها زندگی کند اگرچه این زیستن بهای دردناکی برای او داشت. سی و شش عمل جراحی بزرگ بر جای جای بدن او انجام شده بود و دردی بی رحم و رام نشدنی همراه روز و شب او بود.

به یاد دارم وقتی برای نخستین بار که خواستم بدن رنجور او را معاینه کنم از انگشتان پاهایش شروع کردم زیرا به دلیل اختلال شدید خونرسانی در بیاری اسکلرودرما اندامهای انتهایی بیش از اندامهای دیگر آسیب می بینند و صحنه ای که با خارج کردن جورابهایش در برابرم قرار گرفت پاهایی بود که تنها دو انگشت از ده انگشت بر آنها باقی مانده بود. سایر انگشتها در گذر سالها به دلیل اختلال خونرسانی و عفونت برای نجات جان او قطع شده بودند. سراسر بدن او یا زخم خورده از بیماری بود و یا تیغ جراحان و باور اینکه روحیه بی نظیر او توانسته بود جسمی را که باید سالها پیش می مرد همچنان زنده نگاه دارد دشوار بود.

در ماههای بعد هر بار که او را دیدم چیز شگفت انگیزی که همیشه نظرم را جلب کرد قدرت و استحکام شخصیت ترزا بود. او همیشه موفق می شد که دردها و بیماری خود را چون یک کاغذ دیواری در پشت تصویر باشکوه شخصیت خود قرار دهد که اگرچه دیده می شد ولی سخت بود به جای شخصیت ترزا بر بیماری او تمرکز کرد.

بر خلاف بسیاری از بیماران مزمنی که من هر روز می بینم او هرگز درد را به موضوع اصلی مشاوره ما تبدیل نکرد و سعی می کرد تنها بر چگونگی مدیریت بیماری خود و دهها عارضه جانبی آن که از کلیه تا دستگاه گوارشش را به شدت درگیر کرده بود تمرکز کند.

در آغاز سال نو برای من کارتی آورد که خود درست کرده بود و برای من دقت و ظرافت و زیبایی این کارت دست ساز یادآور انگشتانی بود که حتی به درستی امکان خم شدن نداشتند و من از خود می پرسیدم که او چگونه اینقدر "زیاد" است که چنین بیماری هولناکی در برابر او چنین کوچک می شود. او به وضوح بزرگتر و بالاتر از رنجهایش بود.

من در گذر سالها به این دریافت رسیده ام که در جهان تنها دو گروه از انسانها وجود دارند: قهرمانان و قربانیان. من هر روز تعداد زیادی از بیماران را می بینم که خود را قربانی می دانند. قربانی کودکی خود و والدینشان، قربانی فقر و اعتیاد آنها، قربانی بیماری های ساده و پیچیده و حاد و مزمن و با علاج و بی علاج خود، قربانی رنجها و دردهایشان، قربانی دیگران، قربانی دولت و حتی قربانی خود و ویژگیهای منفی شان که فکر می کنند گریزی از آنها ندارند و با نگاه به شیوه اندیشیدن آنها و سرنوشتشان یک چیز را آموخته ام و آن این است که اهمیتی ندارد که دلیل اینکه می پنداریم قربانی هستیم چیست! حتی اگر بهترین دلایل را هم داشته باشیم چیزی از نتیجه کم نمی کند! ما قربانی هستیم و معنای قربانی بودن این است که ما کمتر هستیم و بسیاری دیگران و چیزها بیشتر از ما. ما پایین هستیم و رنجها و دردهایمان بر فراز ما و ما کوچک هستیم و همه چیز بیش از ما!

در مقابل گاهی من این امکان را یافته ام که انسانهای شجاعی چون ترزا را ببینم که قهرمانان دنیای من هستند. کسانی که همیشه بیش اند و بالاتر! انسانهایی که برای من یادآور تصویر مسیح اند که با صلیبی بر دوش و تاجی از خار بر سر و پیکری تازیانه خورده صلیب خود را تا بالای تپه زندگی با افتخار بالا می برند تا تصویری با شکوه از خود بر بالای آن صلیب خلق کنند. قهرمانانی که هر روز بیدار می شوند و بانگ بر می دارند که صلیب رنجهای من کجاست؟ آن را به من بدهید تا آن را بر دوش گیرم و از تپه دشواریهای زندگی صعود کنم. سهم رنجهای من را از این دنیا به من ببخشید و من با روی گشاده و افتخار آنها را خواهم پذیرفت و اگر بتوانم بار رنج تو را نیز بر دوش خواهم کشید!

برای من ترزا تجسمی زنده از قهرمانانی بود که همیشه با تحسین به آنها نگریسته ام و برای همین بود که نمی خواستم خداحافظی با او را از دست بدهم. من با تمام قلب و با افتخار برای آخرین خداحافظی با او رفتم. ولی چیزی شگفت تر نیز بود. اتفاقی که سه هفته پیش از درگذشت او رخ داد.

او فرمی را برای من فرستاده بود تا امضا کنم. در آن فرم که ان را درخواستهای نهایی مراقبت پزشکی و یا Advance care directive می خوانند او خواسته بود تا نه تنها در صورت ایست قلبی احیا نشود بلکه درخواست کرده بود که حتی از دستگاه تنفسی، تزریق آنتی بیوتیک و از هر عمل دیگری که با مداخله پزشکی زندگی او را طولانی تر کند خودداری به عمل آید. من با کمال تعجب امضا آن را موکول به ملاقات با ترزا کردم زیرا می خواستم دلایل او را درک کنم ومطمئن شوم او می داند که معنای دقیق تصمیم های او چیست.

از طرفی به جز یک بار که افتادن از روی ویلچر باعث شکستی استخوان گونه اش در دو ماه اخیر شده بود مشکل جدی دیگری پیش نیامده بود که معنای آن امکان مرگ قریب الوقوع کسی باشد که برای بیش از سی سال مرگ را هر بار با نیروی عشق به زندگی شکست داده بود.

ترزا را آخرین بار دو هفته پیش از درگذشتش در مطب دیدم. مثل همیشه لبخندی شاد بر صورت داشت و نشانی از اضطراب و اندوه بر آن نبود. کمی با من شوخی کرد که اگر برگه را امضا نکنم تقاضا خواهد کرد که من برگه فوت او را امضا کنم. فکر کنم فهمیده بود که چقدر من از این بیزارم که آخرین پزشکی باشم که برگه پیروزی مرگ را بر مبارزه سی ساله او امضا می کند. با کمال آرامش به من گفت که احساس می کند زمان رفتن فرا رسیده است و اگرچه عجله ای برای آن ندارد ولی می داند که زمان زیادی نیز ندارد. برایش توضیح دادم که از نظر پزشکی هیچ دلیلی برای مرگ قریب الوقوع او وجود ندارد اگرچه این امکان همیشه در تمام لحظات سی سال گذشته وجود داشته است. او کاملا مصمم بود ولی در نهایت پذیرفت که اگر مشکل عفونت داشت با آنتی بیوتیک درمان شود و این مورد را شاید برای بازگرداندن آرامش به من پذیرفت و من مدارک را امضا و مهر کردم.

دو شنبه صبح وقتی که پشت میزم نشستم برگه ای روی میزم بود در رابطه با اینکه مترجم ترزا تماس گرفته و اطلاع داده که ترزا دیروز در آرامش درگذشته است.

امروز در مراسم یولوژی ترزا من چیزهای بیشتری در رابطه با زندگی او آموختم. در اتاقی بزرگ که به سالن همایش باز می شد آثار هنری ترزا به نمایش گذاشته شده بود. از نقاشی ها تا بافتنی هایی که بافته بود و تابلوهای قلاب دوزی.

همه آنها پر از رنگهای شاد و زیبا بودند. از سخنرانی دوست سی ساله اش دانستم که ترزا در جوانی کاندید دختر شایسته استرالیا بوده است و با وجود تشخیص بیماری اسکلرودرما و از دست دادن شنوایی ترزا تحصیلات دانشگاهی خود را در آموزش به پایان برده و تا آخرین روزی که از لحاظ فیزیکی تدریس برایش غیر ممکن شده بود به آموزش کودکان به عنوان معلم ادامه داده بود. دوست او نخستین معلم زبان اشاره ناشنوایان او بود.

او گفت که با گذشت همه این سالها کسی را هنوز ندیده که به سرعت ترزا این زبان را فرا گیرد و بارها بر هوش ذاتی او در یادگیری تاکید کرد و اینکه هیچوقت از خواندن کتاب و آموزش به خود باز نایستاد. از اراده او گفت و اینکه چگونه با وجود مخالفت همه پزشکان دو سال پیش به ژاپن که همیشه دوست داشت آن را ببیند به عنوان آخرین سفر خارجی خود سفر کرد و اینکه چگونه ده سال پیش توانست با راه اندازی کارزاری دهها هزار دلار در استرالیا و نیوزلند برای بیماران اسکلرودرما جمع کند.

وقتی از جمعیت خواستند تا اگر کسی می خواهد در رابطه با او صحبت کند دستش را بالا کند من هم آماده بودم که از او و آنچه از او یادگرفته بودم بگویم ولی وقتی دستم را بالا بردم با کمال تعجب دیدم تقریبا تمام سالن دست خود را بالا برده اند. با خود فکر کردم چیزی زیباتر از این وجود دارد که پس از رفتن ما دهها نفر حاضر باشند که از تاثیر زندگی ما در حیاتمان بر زندگی خویش با عشق سخن بگویند؟ این حاصل زندگی است که با تمام قلب سنجیده و زیسته شده است.

چند دوست ناشنوای ترزا در برابر تابوت او قرار گرفتند و رو به او و جمعیت با زبان اشاره از تاثیر زندگی او بر خود و درکی که از محدودیت جسمی خود داشتند گفتند و اینکه چگونه از او درس شادی و مقاومت آموخته اند. سخن پایانی هرکس که سخن گفت رو به پیکر آرام و رنج کشیده ترزا این بود که او را دوست دارند و تا پایان با عشق به یادش خواهند داشت.

من به این تصویر می نگریستم و به عبارت ژوزف کمپل و این که چگونه مرگ بر درخت باشکوه زندگی ترزا تنها تزیینی زیبا بود که ما را به یادآوری جشن زیبای زندگی او دعوت می کرد. بلندایی که از آن حتی تراژدی عظیم بیماری و دردهای او کوچک تر از زیبایی زندگی او بود.

مرگ پرده سیاهی است که رنگهای زیبای زندگی را درخششی صدچندان می بخشد. حتی اگر مرگ واقعه ای پایانی و اندوه بار باشد یک چیز از مرگ ترسناک تر است و آن این تصور است که برای همیشه محکوم به بی مرگی بودیم. این امکان که نمی توانستیم از این زندگی بر این سیاره خارج شویم. ممکن است تصور بی مرگی وسوسه ای اغوا کننده باشد ولی اینکه این وسوسه را چقدر بعد از صد سال ، دویست سال، پانصد سال، هزار سال، ده هزار سال باز نیرومند می دیدیم چیزی است که شاید باید به آن بیندیشیم. شاید پس از آن احساس کنیم که چقدر خوب است که به زندگی ابد با همه رنجها و تکرار آن محکوم نیستیم. اینکه زمان محدود به ما امکان می دهد که به زیستن خود معنا بخشیم و بتوانیم با شدت زندگی کنیم، دوست بداریم، تجربه کنیم و از حیات گذرای خود برای این سیاره تصویری خلق کنیم که شایسته به یاد آوردن باشد و شاید تاثیر آن از ما به دیگران و از طریق آنها به آینده ای برسد که ما در آن نیستیم ولی در خلق زیبایی آن سهیم بوده ایم.

من هر بار به نوزادی تازه متولد شده می نگرم از خود می پرسم خوب بود من برای همیشه اینجا بودم و یا اینکه من می روم و امکانی نو به این جهان پای می گذارد. در چشمهای آن نوزاد و لبخند کودکان و گذر سالها که کم کم بر چهره و عمق چشمانم می نشیند من جواب خود را می یابم. خوب است که من می روم تا حیاتی نو امکان تجربه اینهمه زیبایی را بیابد. خوب است که من سرانجام امکان گذر خواهم داشت تا کودکی با چشمان کنجکاو و ذهن جوانش از نو جهانی که من با عشق خود را در حد توان به آن افزوده ام کشف کند.

مرگ همه جا هست. به اطراف بنگرید. حشره ای مرده در گوشه خانه ، گلی که بر طاقچه پژمرده ، پرنده ای مرده در گوشه باغ و همسایه ای که تازه در گذشته است. مرگ نیز چون تولد ما را احاطه کرده است و اگر تولد زیباست پدیده ای به جهان شمولی و گستردگی مرگ نمی تواند زشت باشد. هر کودکی که متولد می شود اگرچه هیچ از زندگی او شاید نتوان گفت ولی یک پیش بینی را با قطعیت می توان داشت و آن این است که او روزی خواهد مرد و به همین دلیل به باور من مرگ نقطه مقابل زندگی نیست بلکه مرگ نیز چون تولد باید در رابطه با زندگی درک شود و به همین دلیل اندیشیدن به مرگ پدیده ای مجزا از اندیشیدن در رابطه با اصل حیات و زندگی نیست.

مرگ براستی تزیینی نهایی بر درخت زندگی است که امکان جشن گرفتن پایان یک چرخه از زندگی بر این سیاره را امکان پذیر می سازد و با مرگ زیستن به معنای به یاد داشتن امکانی قطعی است که پس از آن دیگر هیچ امکانی برای آنکس که از او به عنوان "من" یاد می کنیم وجود نخواهد داشت.

آیدین آرتا

جون 2019

0 0 votes
Article Rating

اشتراک
Notify of
guest

0 Comments
Inline Feedbacks
View all comments


0
Would love your thoughts, please comment.x