نقدی بر فیلم "اسب تورین"
The Turin Horse -2011
Directed by Béla Tarr and Ágnes Hranitzky
آیدین آرتا
آنها همه چیز را بی ارزش کردند تا بتوانند همه چیز را تصاحب کنند و هر آنچه را که تصاحب کردند باز بی ارزش تر ساختند.
آنها موذیانه و با فریب همه چیز را تصاحب و سپس بی ارزش و سرانجام ویران کردند. گاهی با فریب، گاهی با خشونت و بی رحمی و گاهی با ملایمت و آرامی در کمین همه چیز نشستند تا به آن واپسین پیروزی پر افتخار که در سر می پروراندند دست یابند و در راه این پیروزی هیچ چیز در جهان از لمس و تصاحب آنها در امان نماند.
و این جهان خالی از هر ارزش با دستان آنها ویران شده است و این ویرانی نه بلایی طبیعی که حکم دادگاهی است که بشریت برای خود صادر کرده است.
هر آنچه اصیل، بزرگ، مقدس و برتر بود باید چنان خالی از ارزش میشد تا به دست آید و آنگاه که به دست آمد می بایست برای رسیدن به آن آخرین پیروزی ویران میشد. هر آنچه اصیل و بزرگ بود باید بی هیچ مقاومت و نبردی تسلیم میشد زیرا نبرد آنان برای پیروزی باید همیشه با نابودی ناگهانی و بی سر و صدا و تقلای سوی دیگر نبرد به پایان می رسید.
و چنین شد که این پیروزمندان با شبیخونهای بی پایان از مخفیگاههای خود سرانجام تمام زمین را تصاحب کردند و بر آن حاکم شدند. حتی بر آنچه تصور نمی کردند بر آن حاکم شوند نیز مسلط شدند و حکم راندند. بر طبیعت، بی کرانگی ، هر مفهوم متعالی و حتی بی مرگی چنگ انداختند تا بدستش آورند و اینگونه شد که همه چیز از دست رفت.
و آنانکه اصیل و بزرگ بودند بر آنچه از دست رفته بود نگریستند و دریافتند که دیگر نه خدایی هست و نه خدایانی و تنها تاریکی بود که فرا می رسید.
آنها بر کناره ای ایستادند و ناگهان جرقه ای ذهن آنها را روشن ساخت که اگر خدا و خدایان مرده اند پس دیگر هیچ نیکی و شری نیز در جهان وجود ندارد! ولی سرانجام لحظه ای فرا رسید که در برابر چشمان خود دیدند که با فروریختن هر آنچه نیک و متعالی است، آنها خود نیز وجود نخواهند داشت!
این لحظه ای بود که آنکس که اصیل و برتر بود در دریافت شگفت و ویرانگر خود سوخت و خاموش شد، چنان شعله ای که در باران رها می شود تا به آرامی در دود خود خاموش شود.
عبارات بالا ترجمه ای آزاد از سخنان همسایه در فیلم اسب تورین بود که در روز دوم به دیدار پیرمرد و دخترش رفت. این فیلم چنان پر از سکوت است که مونولوگی چنین نیرومند ، ترجمه تمام سکوتی است که تصاویر زیبا و باشکوه و دردناک فیلم را در بر گرفته است.
فیلم با روایتی از آخرین روزی آغاز می شود که نیچه فیلسوف بزرگ قرن نوزدهم آلمان در وضعیت طبیعی دیده شد. آخرین روز پیش از سکوت پایانی و جنونی که نبوغ او را برای هیمشه در دود خود خاموش ساخت.
در این آخرین روز او درشکه ای را دید که اسبی از کشیدن آن امتناع می کرد و صاحب اسب بی رحمانه شلاقهای خود را بر بدن نجیب، اصیل و زیبای اسب فرود می آورد. فیلسوفی که در تمام عمر خود شفقت را ضعفی دانسته بود که باید بر آن غلبه کرد، در آخرین عمل خود پیش از جنون مرد را متوقف کرد، اسب را با چشمانی اشک بار در آغوش کشید و به او گفت "برادر! من تو را درک می کنم!"
پس از آن نیچه توسط همسایه خود به خانه برده شد و دو شبانه روز بر روی مبلی دراز کشید بی آنکه سخنی گوید و آخرین سخنانی که هرگز از او شنیده شد این بود که :"مادر من یک احمق هستم!"
فیلم اسب تورین پس از روایت این داستان و آخرین جمله نیچه، به اسب باز می گردد و می گوید ولی هیچ کس نمی داند که پس از آن چه اتفاقی برای آن اسب افتاد؟
برخورد نیچه و اسب، داستانی شگفت است که در مرکز معنای این فیلم می نشیند و پرسشی بزرگ در برابر ما قرار می دهد. چه اتفاقی برای نیچه در آن روز افتاد و چه شد که جهان او در سکوت فرورفت. در روز دوم همسایه به ما می گوید: " سرانجام لحظه ای فرا رسید که در برابر چشمان خود دیدند که با فروریختن هر آنچه نیک و متعالی است، آنها خود نیز وجود نخواهند داشت! این لحظه ای بود که آنکس که اصیل و برتر بود در دریافت شگفت و ویرانگر خود سوخت و خاموش شد، چنان شعله ای که در باران رها می شود تا به آرامی در دود خود خاموش شود."
پروژه بزرگ و ناتمام نیچه ارزیابی دوباره تمام ارزشهاRe-evaluation of all values بود که در کتاب ضد مسیح Antichrist او با جزییات بیشتری به تبیین پروژه بزرگ خود پرداخت و بنا داشت که با کتاب ناتمام " اراده معطوف به قدرت" The will to power این پروژه را به طور کامل تبیین کند که یا امکان آن را نیافت و یا به احتمال بیشتر به دلایلی که برای آیندگان نامعلوم ماند این پروژه را رها ساخت.
نیچه بر این باور بود که دوگانگی و دوالیسمی که انسان در ذهن خود دارد به این معنا که زندگی یک چیز است و ارزشهای اخلاقی که روش چگونه زیستن را بیان می کنند چیزی دیگر و والاتر از زندگی، دوگانگی باطل و غلطی است که باید از آن رها شد. هیچ ارزشی جدا از زندگی وجود ندارد و تمامی فضیلتها در آنجا که زندگی از میان رود بی معنا خواهند شد. این دیدگاه چیزی است که شاید هریک از ما جایی در زندگی آن را تجربه کرده باشیم. آنگاه که فاجعه ای مرکز و بنیان زندگی را هدف قرار می دهد ما این را حس می کنیم که هیچ چیز معنای گذشته خود را ندارد. تصور کنید که ناگهان در می یابید که تمامی عزیزان خود را در حادثه ای از دست داده اید، خود تا هفته ای دیگر بیش زنده نیستید و یا زمین با سقوط شهاب سنگی تا دو هفته دیگر از حیات خالی خواهد شد. در نابودی تمام حیات و زندگی ارزشهایی که همیشه از آنها دم می زنیم چه معنایی برای ما خواهند داشت؟ آیا نوشتن این سطور برای درک معنای پنهان یک فیلم و یا درک فلسفه نیچه هیچ معنایی خواهد داشت؟
نیچه بر این باور بود که درست به این دلیل است که زندگی خود بالاترین ارزشهاست و تمامی نظامهای اخلاقی چون مسیحیت که به باور او تقلای انسان در جهان را به تقلا در برابر گناه فرو می کاهند و با وعده جهانی دیگر، مرگ را از زندگی بزرگ تر می دارند ، این بالاترین ارزشها یعنی زندگی را نفی می کنند.
در فیلم اسب تورین ما به صورت نمادین با فاجعه ای مواجه می شویم که مرکز زندگی و حیات را هدف می گیرد. همه چیز ویران شده است و طوفان لحظه ای متوقف نمی شود. پیرمرد و دخترش در تقلایی که گاهی بیهوده و بی معنا به نظر می رسد در تلاشند که به زندگی خود ادامه دهند. پیرمرد در تمامی فیلم شخصیتی خالی از هر عاطفه انسانی را به نمایش می گذارد. او هیچ ارتباط معنا دار عاطفی با اسب برقرار نمی کند و رابطه او با اسب تنها در چهارچوب اراده معطوف به قدرت و غلبه بر اسب معنا می یابد و اسب نیز در مقاومتی ستودنی می کوشد از این تسلط رهایی یابد. اسب در تلاش برای غلبه نیست. او از خوردن سرباز می زند ولی هیچگاه نه حمله می کند و نه از دری که در برابر او باز است می گریزد. در روز چهارم وقتی او را به جای جلوی گاری به پشت گاری می بندند بی هیچ مقاومتی همراه می شود.
رابطه پیرمرد با دختر نیز چیزی جز تحمیل اراده خود نیست. هیچ رابطه معنادار عاطفی میان او و دختر شکل نمی گیرد. او به هیچ چیز علاقه ای ندارد. گفتگوی معنادار و فلسفی همسایه را مهمل می داند و آن را قطع می کند. آب را از کولیها دریغ می کند و آنها را می راند. اسب را تنها شیئی می پندارد که باید او و گاری سنگینش را حمل کند و هرگز تکرار ملالت بار زندگی بی معنای خود را مورد پرسش قرار نمی دهد. و تنها نصیحت او به دختر این است که به هر قیمتی به زندگی خود ادامه بده.
او یکی از آنهاست. همانهایی که همه چیز را بی ارزش ساختند تا بر آنها غلبه کنند و با بی رحمی به پیش می رانند تا پیروزی نهایی را به دست آورند. حتی مشخص نیست که پیرمرد اسب را به کجا می خواهد هدایت کند. همسایه می گوید شهر نیز با طوفان ویران شده است. حتی آنگاه که او اسب و دختر را سرانجام از خانه خارج می کند و دختر را به جای اسب به ارابه می بندد، بازهم بی هیچ حاصلی به خانه باز می گردد تا شاهد آخرین نابودی باشد.
بی رحمی خود پسندانه و بی هدف و پر از استبداد او، این پرسش را در برابر ما قرار می دهد که هدف از زندگی چیست؟ آیا زندگی و تداوم آن معنایی مساوی با ارزشهای اخلاقی دارند؟
نیچه در تمام زندگی منتقد افلاطون و سنت فلسفی او باقی ماند. افلاطون بر این باور است که فضیلت وجودی فراتر از زندگی دارد تا انجا که اگر تمامی انسانهایی که تلاش می کنند معنای عدالت را دریابند نیز از جهان محو شوند باز مفهوم عدالت چون حقیقتی جاودانی و جدای از حیات انسانی وجود خواهد داشت.
در هجوم فاجعه به بنیان زندگی، فیلم اسب تورین این پرسش را بار دیگر در برابر ما قرار می دهد که آیا زندگی خود به تنهایی، تنها ارزش و تنها معیار ارزشهاست؟ و آیا پیروزی و فتح انسانی به مثابه اراده معطوف به قدرت معنای بنیادین زندگی است؟
شاید آن روز که نیچه بی رحمی و بی عدالتی را چون تازیانه ای بر وجود اصیل و باشکوه اسب دید، چیزی بزرگتر از آنچه همگان می دیدند در برابر او قرار گرفت. او آن بزرگ و اصیلی بود که که در برابر چشمان خود دید که با فروریختن هر آنچه نیک و متعالی است، او خود نیز وجود نخواهند داشت! و ابر انسان او تنها با وجود معنای بزرگی و عظمت است که از انسان واپسین، چون بوزینه ای که برای غلبه بر جهان می جنگد فراتر خواهد رفت.
در این فیلم ما اسب را می بینیم که حاضر نیست بی مقاومت تسلیم بی رحمی و اراده پیرمرد برای غلبه بر او شود. اسب از کشیدن گاری سرپیچی می کند و سرانجام دست از خوردن غذا نیز می کشد. در بسیاری از صحنه های فیلم موهای باز دختر که بر پشت و صورت او ریخته است یادآور اسب است. او نیز اسب را می فهمد و سرانجام او نیز از خوردن سرباز می زند.
کولیها که در جایی از فیلم برای نوشیدن آب بر سرچاه خانه پیرمرد و دخترش توقف می کنند نمادی از شیوه ای دیگر از زیستن هستند. اسبهای آنها همراه و شادند. در صحنه ای که از ارابه خود پیاده می شوند یکی از آنها در کنار اسبها می ماند و آنها را نوازش می کند. آنها از یک جنس نیستند. یکی از آنها پیرمردی مذهبی است که پیش از رفتن کتاب مقدس را به دختر می بخشد و دیگری یادآور آن عصیانگری است که در لحظه رفتن فریاد بر می آورد که "ما باز خواهیم گشت و زمین از آن ماست!" و آن دیگران سرخوشانی هستند که در جستجوی سرزمینی جدید و رویای خود در سفرند.
گویی طوفان نیز مزاحم آنها نیست و حتی شدت آن در حضور پیرمرد بیشتر حس می شود تا در حضور این کولیهای مسافر. در آنها می توان شور، عاطفه و زندگی را احساس کرد و این ارتباطی به دین داشتن و یا نداشتن آنها ندارد.
آنها تجسم زیستن پرشور زندگی هستند همانگونه که نیچه آن را از انسان طلب می کند ولی باز پرسشی بزرگ را در برابر ما قرار می دهند که آیا آنکه با هدف غلبه بر زندگی و معطوف به اراده خود و خالی از هر شفقت و باور به خدایی زندگی می کند آیا لزوما از شور زندگی سرشار است و آنکه کتاب مقدس در دست دارد و یا آن کولی آزاد که نه ارباب است و نه رعیت خالی از شور زندگی؟ آیا این خود به معنای آن نیست که این ارزشها هستند که به زندگی معنا می بخشند و نه زندگی به ارزشها؟!
نیچه در تمام زندگی خود تلاش کرد که بر دوگانگی های فلسفی پایان بخشد و بر دوالیسم ذهن انسانی غلبه کند ولی شاید خود نیز در شکلی دیگر از این دوالیسم گرفتار آمد که کرانه های فلسفه او را تعین بخشید.
به باور من نیچه به درستی دیده بود که زندگی نمی تواند از ارزشهای اخلاقی جدا باشد و نابودساختن زندگی با نام ارزشها چیزی جز تهی ساختن انسان از زندگی نیست. ولی او این معادله را با نابودی مفهوم ارزشها با نام ارزشی به نام زندگی به پایان برد حال آنکه شاید زندگی نیز خود چیزی جز تقلای انسانی برای تحقق این ارزشها نباشد.
خداوند در شش روز جهان را خلق کرد و در روز هفتم به استراحت نشست. در این فیلم طوفان و تقلای انسانی در شش روز ادامه دارد و پس از آن همه چیز در تاریکی فرو می رود و طوفان نیز پایان می یابد. گویی همه چیز در خروج خداوند از صحنه از دامنه فهم انسانی خارج می شود. پیش از آن رنج است و تقلا و فرصتی برای انتخاب چگونه زیستن و پس از آن تنها سکوت است و تاریکی.
در جایی که دختر کتاب مقدس را می خواند با این جملات مواجه می شویم که "آنگاه که مکانی مقدس با عملی از بی عدالتی آلوده شود دیگر هیچ نیایشی در آن مکان پذیرفته نخواهد شد مگر آنکه اندوه و حزن انچه صورت پذیرفته است احساس شود. اگر که احساس شود روز با شبی تاریک به پایان خواهد رسید ولی شب نیز سرانجام تمام خواهد شد"
در این عبارات باز با این پرسش مواجه می شویم که آیا آنچه مکانی را مقدس می سازد خود آن مکان است و یا ارزشی که آن را مقدس ساخته است که اگر تحقق نیابد دیگر آن مکان مقدس نخواهد بود چون زندگی که ارزش می یابد نه از آن رو که خود ارزشمند است بلکه از ان رو که عدالت را و آنچه فضیلتی ارزشمند است را می توان در آن تحقق بخشید.
آنگاه که عرصه زندگی به بی عدالتی آلوده گردد، زندگی چیزی جز تقلایی بی حاصل و برآورده نشده نخواهد بود. و آنگاه که حزن و اندوه آنچه رفته است درک شود، شبی تاریک فرا خواهد رسید ولی این شب نیز تمام خواهد شد.
در صحنه پایانی اندوه پیرمرد را نیز فرا می گیرد و او نیز از خوردن باز می ایستد و همه چیز در تاریکی و سکوت ناپدید می شود ولی می توان صدای دختر را شنید که از کتاب مقدس می خواند "شبی تاریک فرا خواهد رسید ولی این شب نیز تمام خواهد شد!"
تعجبم این همه حرف یه کامنت نداره به هر حال این فیلم آخرالزمانی رو کسی می تونه درک کنه که تاریخ دستکاری بشریت رو توسط اربابان جهان در طول قرن ها در ابر روندها درک کنه وابته که اسب نماد انسان بشریت و گاری نماد تمدنه بگذریم