چگونه روانکاوانه بیاندیشیم؟
آیا کسی را می شناسید که از خود مطمئن و همیشه حق به جانب بودنش تا آنجا پیش رفته باشد که دیگر هیچ نظر و سخنی را جز آنچه بازتاب صدای ذهن خود او باشد حتی قابل شنیدن نداند؟ همیشه قاطعانه مطمئن باشد که چه چیزی درست و چه چیزی غلط است و شنیدن هر چیزی به غیر از صدای خودش برایش غیرقابل تحمل باشد؟
قاطعانه فکر کردن و با قطعیت و حق به جانب صحبت کردن و نوشتن و پیوسته به خود برای همیشه درست بودن تبریک گفتن آسان است ولی کدامین روش اندیشیدن است که به ما می تواند کمک کند که جز این باشیم؟
روانکاوانه اندیشیدن که آن را روش اندیشیدن سایکوآنالیتیکال نیز می نامند ، روش اندیشیدنی است که در آن ما پیوسته میان آنچه خود به آن باور داریم و سوی مخالف آن آزادانه حرکت می کنیم و این امکان را به خود می دهیم که سایه های دیدگاه خود و نقاط روشن دیدگاه مخالف خود را ببینیم و درک کنیم. تفکر سایکوآنالیتیک همیشه از نیمه پنهان و سایه خود می پرسد و این شیوه دشوار، ورودی است به دیالکتیک مفاهیمی متضاد و تلاش در ایجاد سنتزی نوین از آنها در ذهن.
برانگیخته شدن با واژه ها و قضاوت کردن آنها امری آشنا برای ماست. به احساس خود به طور مثال وقتی کلماتی چون خدا، دین، ایمان، خداناباوری، عشق، عرفان و ... توجه کنید و ببینید که چگونه به بعضی از واژه ها با قضاوتی جدی نزدیک می شویم که احساسی نیرومند از موافقت و یا مخالفت را بر می انگیزد.
اغلب ما با واژه ها و معنای آنها با حسی از تضاد و درگیری برخورد می کنیم. ما اغلب یا "این" هستیم و یا "آن" و تقریبا همیشه هم از این و آن بودن خود مطمئنیم و با حرارت از آنچه می اندیشیم و آنچه هستیم دفاع می کنیم. اگر "این" هستیم بر "آن"ها می تازیم و برعکس! بر این مبنا زندگی می کنیم که مفاهیمی که در ذهن تصور می کنیم معنای آنها را می دانیم تضادی ازلی و ابدی و آشتی ناپذیر با یکدیگر دارند.
سایکوآنالیتیک/روانکاوانه فکر کردن روشی متفاوت برای اندیشیدن است که در آن ناچاریم "پدیدارشناسانه" به جهان بنگریم. پدیدارشناسانه به جهان نگریستن یعنی قرار دادن شناخت حاضر خود در براکت و معلق و غیر قطعی نگه داشتن آن. با قرار دادن باور خود در یک براکت این اجازه را به خود می دهیم که مفهومی که در ذهن داریم گسترش یابد و پیچیدگیهای آن که در دیدی قضاوت مدارانه به آسانی نادیده می مانند بهتر درک گردند. در چنین رویکردی ما مفهومی که به خوبی شناخته ایم و از قضاوت حق به جانب خود از آن مطمئنیم را جدا از ذهن خود موقتا در یک براکت نگه می داریم. در گام بعدی از سوی روشن این مفهوم که از آن مطمئنیم به سوی تاریک آن حرکت می کنیم و سپس نگاهی به مفهومی مخالف باور خود می اندازیم و با دیدن سایه روشن های آن دوباره همین مسیر را تا باور خود باز می گردیم .
با این کار و نگریستن درسوی روشن باور مخالف خود (آنتی تز) ، در کنار پرسیدن از سوی تاریک مفهومی که به آن باور داریم (تز) می توانیم از دام سطحی نگریستن و سطحی اندیشیدن بگریزیم و به عمقی ژرف تر از مفاهیم و "دیالکتیک" درونی آنها گام نهیم.
مثلا اگر به "این تز" باور داریم، مترسکی پوشالی از ایده های "آن آنتی تز" نسازیم و با یک پیروزی آسان به خود تبریک نگوییم.
با پرهیز از غلبه آسان بر دشمنی پوشالی که ساخته ذهن ماست، صادقانه تلاش کنیم سوی روشن باور مخالف را ببینیم و تنها پس از درک حقیقی سوی روشن این باور، دوباره به سایه آن بنگریم. تا بتوانیم سایه هر اندیشه را از نور آن تشخیص دهیم و میان سایه اندیشه خود و سایه اندیشه مقابل خود و نور هر دو اندیشه دیالکتیکی سیال برای رسیدن به درکی پیچیده تر از مفاهیم در ذهن برقرار کنیم.
این کار چیزی شبیه این است که به جای جنگ با مفاهیم مخالف و دچار شدن به قضاوتی خشم آلود و تمایل بر غلبه بر مفهوم مخالف، تلاش کنیم با دقیق تر شدن در سوی تاریک این مفاهیم ، باورهای مخالف با خود را با این رویکرد ببینیم که هدف نهایی ما این است که که نور و سوی روشن این مفاهیم را نجات دهیم و در سایه های آنچه خود به آنها باور داریم نیز اسیر نگردیم و این آزاد منشی همان روشی است که در برابر قضاوت انسانهای دیگر نیز می توانیم برگزینیم.
با اندیشیدن سایکوآنالیتیک ما به خود اجازه می دهیم تا با درک نخستین و ساده اندیشانه خود از همه مفاهیم متضاد به نبرد برخیزیم تا با مفهومی کاملتر از همه این مفاهیم به آشتی رسیم. این کار ما را از سطحی اندیشیدن دور می کند و همزمان تضاد و هارمونی را چون نیروهای آغازین طبیعت در اندیشیدن و نوشتن ما بروز می دهد.
حتی اگر مطمئنیم باور مخالف باور ما سراسر اهریمنی است باز باید گوشه ای روشن از آن را جست تا بتوان درک کرد چرا دیگرانی هستند که آن را برگزیده اند و همچنین سوی تاریک تفکر خود را نیز دید و این را جست که چرا آنچه به آن باور داریم توسط آن دیگران برگزیده نشده است.
باور من بر این است که نه تنها اندیشیدن بلکه "نوشتن" به عنوان تجسم مادی اندیشه خود یک فرایند روانکاوانه (سایکوآنالیتیک) است. چیزی شبیه این است که قطعات یک پازل بزرگ را به مرور کشف و کامل کنیم. این حرکت بی وقفه میان مفاهیم متضاد و تبیین آنها ، سفری برای کشف خود در مسیر جهان ازلی و ابدی اندیشه هاست.
شاید نخستین اصل خرد این است که هیچ چیز را از پرسش خود در امان نگذاریم، به ویژه آنچه را که کاملا به درستی و بر حق بودن آن اطمینان داریم! ولی سطحی بالاتر از دانایی شاید این باشد که بتوانیم این امکان را ببینیم که می توانیم با سوی روشن همه چیز موافق باشیم حتی آنچه مخالف ماست تا باز در سطحی بالاتر ، سایه های واقعی جهان را با وضوحی بیشتر ببینیم و با شهامت به نبرد با آنها بر خیزیم تا سوی روشن اندیشه ها، انسانها و جهان را همزمان نجات دهیم و این تعریف عملی و کاربردی من از چیستی "عشق" در زندگی است! روانکاوانه اندیشیدن "تفکرسایکوآنالیتیک" و حرکت پدیدارشناسانه و دیالکتیک ذهن میان سوی روشن باور خود و سوی تاریک آن و سفر به سوی روشن اندیشه مخالف خود و سپس در ارتفاعی بالاتر ایستادن و نگریستن به تولد اندیشه ای نو در این دیالکتیک، پیمودن راه زندگی و اندیشیدن در مسیر این "عشق" است.
آیدین آرتا
سلام این مطلب خیلی خیلی خوب و مفید بود برای من . بسیار تمایل پیدا کردم که بهتر و کامل تر درکش کنم ، ممکنه مثال عملی در موردش بیان کنید؟