بینش تانترا، زیستن بدون محکوم ساختن زندگی -بخش دوم / آوازهای ساراها


بینش تانترا، زیستن بدون محکوم ساختن زندگی

(بخش دوم – آوازهای ساراها)

بنیان گذار بینش تانترا Tantric Vision (که در فلات تبت ریشه دوانید و رشد یافت) را شخصیتی به نام راحولا Rāhula می دانند که بعدها با نام ساراها Saraha شهرت یافت که در زبان تبتی به معنای کسی است که تیر را از کمان رها ساخته است.

ساراها در ویداربا Vidarbha واقع در جنوب هند و تنها نزدیک به یک قرن پس از بودا در دوران پادشاهی با نام ماهاپالا متولد شد. او فرزند یک راهب برجسته برهمن بود و بسیار جوان بود که به مطالعه وداها پرداخت و شهرت اش در تمام شبه قاره پیچید و شاه ماهاپالا نیز شیفته تیزهوشی و دانش او گشت.

با وجود این نفوذ و شهرت ساراها سرانجام تصمیم گرفت که آیین برهمنیسم و جایگاه و امتیازات اجتماعی خود به عنوان یک راهب برهمن را علیرغم مخالفت خانواده اش و پادشاه ماهاپالا که دوستدار او بود رها کند  و شاگرد سرکرتی از راهبان بزرگ بودایی شود که خود او شاگرد راحول بدرا تنها فرزند بودا بود. در عمل می توان گفت که آیین بودیسم پس از حیات بودا دو مسیر اصلی یافت. از یک سو توسط بودیدارما bodhidharma شاگرد ماهاکاشیاپا Mahākāśyapa که یکی از ده حواری و شاگردان مستقیم بودا بود به چین و سپس ژاپن و کره رفت و مکتب ذن را پدید آورد و شاخه دوم از طریق راحول بدرا تنها فرزند و یکی دیگر از ده حواری بودا و پس از او سرکرتی و سرانجام ساراها به تبت رفت و منشا پیدایش تانترا بودیسم در فلات تبت گردید.    

پس میان ساراها Saraha و بودا تنها دونسل فاصله بود و شناخت عمیق او به عنوان یک راهب برهمن از آیینهای ودایی باستانی شبه قاره هند و دریافت بسیار نزدیک او از سرکرتی که خود شاگرد تنها فرزند بودا و از ده حواری نزدیک به او بود منجر به این شد که شاید بتوان بینش تانترا Tantric Vision که میراث اوست را با توجه به ریشه های کهن آیینهای ودایی که خود میراث اندیشه های مهاجران فلات ایران به شبه قاره هند در حدود سه هزار سال پیش از میلاد هستند را، خلاصه و نتیجه نهایی هزاران سال سنت فلسفی و عرفانی در گستره مشرق زمین دانست.  

ساراها بینش خود را به صورت مجموعه اشعاری در سه سطح گوناگون از پیچیدگی و رمزگونگی بیان کرد که با نام آوازهای ساراها مشهورند. آغاز سومین دفتر از آوازهای ساراها اینچنین آغاز می شود که:

مرد نادانی كه چشمانی دوبین دارد

يك چراغ را دوتا می‌بيند

با آنكه آنچه دیده می شود يكی بيش نيست

ذهن بیننده آنها را از هم جدا می بيند

هر چند چراغ خانه را افروخته‌اند

اما نابينا همچنان در تاريكی می ماند

با آنكه آنچه بايسته است

در دسترس و در اختيار است

اما برای آن‌كس كه حقيقت را نمی‌بيند

هميشه دور از دسترس می نمايد

هرچند رودخانه‌ها بسيارند

زمان پيوستن به دريا يكی می ‌شوند

هرچند دروغ‌ها بسيارند

حقيقت سرانجام بر آنها پيروز می ‌شود

و آنگاه كه خورشيد از افق پدیدار گردد

تاريكی با همه عظمتش ناپديد خواهد شد

بینش بنیادین آوازهای سارها و نگرش تانتریک این است که جهان به بالا و پایین تقسیم نشده است بلکه یک چیز واحد است. بالا پایین را در خود نهفته دارد و پایین بالا را. زمین خود بذر آسمان است و آسمان از زمین جدا نیست. جسم معبد روح است و نه چیزی برای محکوم ساختن.

در جهانی که پایین همواره محکوم است و انسان خود را برای همه چیز از غذا تا جسم و جنسیت و حتی به دلیل حیات مادی سرشار از حس گناه می یابد و محکوم می سازد تانترا نه بر محکوم ساختن بلکه بر تعالی بخشیدن متمرکز می ماند زیرا در بینش تانتریک بالا همیشه در پایین نهفته بوده است و از همین رو پایین نباید محکوم شود بلکه باید تعالی یابد زیرا بالا را در خود نهفته دارد و درست به همین دلیل است که با محکوم ساختن هر چیزی مانع از تعالی آن می شویم.

بینش تانترا بینش نفی و ترس نیست بلکه بینش پذیرش و عشق است. با محکوم ساختن مرداب ما ظرفیت رویش گل نیلوفر (لوتوس) در آن را نمی بینیم و مانع از تحقق آن می شویم حال آنکه آنکس که بینش تانترا را برمیگزیند می کوشد نیلوفر نهفته در مرداب را ببیند وزیبایی لوتوس را که از عمق تاریکی به بالا صعود کرده است رها سازد و اینگونه جهان را از آنچه که هست به آنچه می تواند باشد تعالی بخشد. این بنیش بنیادین تانترا خود یادآور این شعر زیبای مولاناست که:

چون به بی‌رنگی رسی کان داشتی ....  موسی و فرعون دارند آشتی

گر ترا آید برین نکته سئوال .... رنگ کی خالی بود از قیل و قال

این عجب کین رنگ از بی‌رنگ خاست ..... رنگ با بی‌رنگ چون در جنگ خاست

چونک روغن را ز آب اسرشته‌اند .... آب با روغن چرا ضد گشته‌اند

چون گل از خارست و خار از گل چرا .... هر دو در جنگند و اندر ماجرا

یا نه جنگست این برای حکمتست ..... همچو جنگ زر فروشان صنعتست

یا نه اینست و نه آن حیرانیست  .... گنج باید جست این ویرانیست

آنچ تو گنجش توهم می‌کنی  .... زان توهم گنج را گم می‌کنی

داستان ساراها اینگونه ادامه پیدا می کند که وقتی ساراها مقام و جایگاه خود به عنوان یک راهب برجسته برهمن را رها می کند و نزد سرکرتی می رود او از ساراها می خواهد همه آنچه را از آیین برهمنی می داند رها کند و تهی گردد تا پیام بودا را از نو بیاموزد.

در گذر سالها ساراها دوباره جایگاهی والا به عنوان استادی بودایی می یابد و باز به دلیل خرد و روشهای مراقبه خود به شهرت می رسد و مردم از همه سو برای آموختن نزد او می شتابند. در اوج همین شهرت بود که ساراها رویایی از یک زن در بازار دید که قرار بود استاد حقیقی و نهایی او باشد.

تانترا تنها آیینی است که بنیان گذار آن پیام نهایی خرد خود را از یک زن فرا گرفته و اصولا بینش و انرژی زنانه در بینش تانتریک جایگاهی ویژه دارد و حتی بیان خرد تانترا در قالب آوازهای ساراها و به زبان شعر خود در هماهنگی عمیق با آن نگرشی است که این بینش در جستجوی آن است زیرا زبان منطق و فلسفه مردانه، در جستجوی غلبه بر معنا و توضیح دهنده است و زبان شعر سرشار از روحی زنانه ، در جستجوی درک و پذیرش معنا است و تانترا راه درک، پذیرش و گشودگی بر جهان با گسترش آنیمای روح انسانی است.  

نقطه قابل توجه دیگر همانطور که اشو به آن اشاره می کند این است که تولد بینش تانترا و ملاقات ساراها و آخرین استادش در بازار صورت می پذیرد. بازار نمادی از زندگی روزمره و بطن زندگی اجتماعی ما در ساده ترین شکل ممکن است. شروع تانترا از یک زن و در بازار نشان دهنده ی عمق بینش مبتنی بر محکوم نساختن زندگی و آوردن بینش عرفانی به قلب زندگی روزمره است.

پس از این خواب ساراها پیش سرکرتی میرود و از ترک او پوزش میخواهد و به دنبال رویای خود و ملاقات واپسین استادش به بازار می رود. در بازار ساراها بانویی را که در خواب دیده بود می بیند که مشغول ساختن تیر Arrow است. او زنی را ملاقات می کند که حرفه ی او ساختن تیرها ی کمان است و همین زن است که سرانجام به او که نام اصلیش راحولاست لقب ساراها یعنی آنکس که تیر را از کمان رها ساخته است می دهد.

ساراها در این زن جریان سرشار زندگی را دید. زن به وضوح سرشار از انرژی زندگی بود. چیزی سرشار از جنس شادابی زندگی در او جریان داشت. چیزی نه از جنس ذهن بلکه از جنس عمل. زن در حالیکه نه به چپ می نگریست و نه به راست بر روی ساختن تیر تمرکز داشت و چنان بر ساختن تیر متمرکز بود که ساراها برای نخستین بار دریافت که معنای حقیقی مراقبه چیست. مراقبه این نیست که در گوشه ای بنشینید و ذکر بگویید تا ذهنتان تهی شود بلکه مراقبه همان عمل کردن در زندگی با چنان تمامیت و تمرکز و عشقی است که زیستن نه بر چپ و نه بر راست بلکه بر مسیر تعالی تمرکز یابد. هرکاری که با چنین کیفیتی به انجام رسد چیزی جز مراقبه نخواهد بود.   

سارها سرانجام سرگفتگو را با زن باز کرد و زن پس از اندکی گفتگو به سارها گفت تو از هندوییسم دست کشیدی و بودایی شدی. یک اندیشه را با اندیشه دیگر و یک کتاب را با کتاب دیگر عوض کردی ولی همچنان همان کسی هستی که بودی. چه زمانی می خواهی آغاز به زندگی کردن کنی؟ تو امروز گمان می کنی بودایی هستی؟ مگر نه آنکه سخنان بودا را تنها می توان از مسیر عمل و نه کلمات و کتابها درک کرد؟ آیا از اینهمه سرگشتگی در دنیای کتابها و کلمات خسته نشده ای؟ رها کن این جهان کلمات را و به دنبال من به بطن زندگی بیا.

سارها برای زمانی طولانی درباره این کلام بودا که راه تعالی راه میانه است اندیشیده بود و با دیگران آن را به بحث نشسته بود ولی ناگهان معنای اصلی این مفهوم بر او آشکار گشت. یک سو آسمان و یک سو زمین، یک سو بالا و یک سو پایین، یک سو ذهن و یک سو عمل و تنها در میانه این دو است که تعالی Transcendence رخ می دهد. از این رو نمی توان زمین را به نام آسمان آلوده دانست و جسم را به نام روح و در اندیشه چنان غرق گشت که بی عمل شد و چنان روی به بالا داشت که زندگی را این پایین ندید و از دست داد.

بعضی چنان در مادیات غرق می شوند که پول را خدای خود می سازند و بعضی با آن چنان به دشمنی بر می خیزند که پول و مادیات را منشا هر آنچه شر است می بینند. بعضی به هیچ چیز بالاتر از ماده و متریال در جهان باور ندارند و بر این باورند که هیچ چیزی جز لذت امروز و آنچه می توان داشت و بر آن غلبه کرد در زندگی وجود ندارد و بعضی بر این باورند که این جهان خاکی و جسم و مادیات منشا آلودگی است و باید آن را کشت و نابود ساخت و از میان برداشت تا بتوان به حقیقتی بالاتر و آسمانی رسید. در تمامی این اندیشه ها باورمندان تنها از چپ به راست و از راست به چپ حرکت می کنند بی آنکه بتوانند هرگز در میانه این دوجهان متمرکز بمانند و نهایت قدرت هر دو را به نیرویی تعالی بخش بدل سازند.

از یک خواست به خواست مقابل می لغزیم و از این جهان به آن جهان رو بر می گردانیم. پیام راه میانه بودا در نگرش تانترایی بر این بینش استوار است که هر آنچه با شدت محکوم می سازیم از پیش به آن آلوده می شویم. آنکه در جستجوی قدرت است دیوانه وار بر قدرت تمرکز دارد و آنکه دشمن قدرت است نیز دیوانه وار بر قدرت متمرکز است. دیوانه وار مادیات را جستن در مادیات گرفتار آمدن است و به دشمنی با مادیات برخواستن نیز باز بر مادیات متمرکز ماندن است. آنکس که دین گرایی متحجر و ایدئولوژیک است مفهومی چهارچوب مند و حقیر از خداوند در ذهن دارد و بر آن متمرکز است و آنکس که خداگریز و اتئیست است نیز به تمامی بر همان مفهوم متمرکز است تنها با این تفاوت که سوی آنها با یکدیگر فرق دارد ولی آنچه بر جهان آنها حکومت می کند و آن را پر می کند یکی باقی می ماند.

بینش تانترا از ما می خواهد مرکز آگاهی خود را از این دام رها سازیم و به این بیماری پایان بخشیم. بودا بر این باور بود که تمام رنج حیات ما از خواهش و تمنای چیزی را داشتن desire آغاز می شود و از این سخن چنین برداشت شده است که هدف بودا نابود ساختن خواست desire است در حالیکه چنین نیست. گفته می شود که یکی از شاگردان بودا نزد او رفت و گفت من هر روز که بر می خیزم تا لحظه ای که به خواب می روم بر این تمرکز دارم که چگونه خواستهای خود را از میان بر دارم ولی نمی دانم چرا هرگز احساس نکرده ام حتی به بیداری نزدیک شده ام. بودا با لبخندی پاسخ داد که : آخرین خواست desire خود را از میان بردارو این چیزی نیست جز خواست desire خواستی desire نداشتن! تانترا در عمل تبیین این نگرش بودا در زندگی است. بی هیچ تمنا و خواهشی زیستن بدون آنکه به دشمنی با خواستن و طلب کردن برآییم.

درک این نگرش تنها از این مسیر ممکن است که درک کنیم پیام اصلی بودا رهایی از چسبندگی  attachment است و خواهش desire داشتن تنها تجسمی از این چسبندگی است. زیستن بدون چسبندگی  attachment به معنای این است که می توان زندگی را به تمامیت آن زیست ولی به آن چسبندگی نداشت.

داستانی زیبا در این رابطه است که می گوید روزی گدایی شنید که عارفی وارسته در دوردست صحرایی زندگی می کند که راه رهایی از رنج جهان را می داند. گدا که از فقر خود در رنج بود رنج سفر را به جان خرید و سرانجام از مسیری که به او گفته بودند به سرای زندگی عارف رسید و در کمال حیرت قصری دید آراسته با باغهای بزرگ و سرشار از تجمل مادیات و زیبایی. خواست که عارف را ببیند و وقتی به نزد او رسید گفت که تو چگونه عارفی هستی که در چنین تجمل و مادیاتی خود را غرق ساخته ای. عارف با لبخند گفت ولی من آماده ام که همین لحظه همه آن را رها کنم و با تو به سفری بیایم و برایت داستانش را بگویم. سپش دست گدا را گرفت و هر دو از قصر خارج شدند. هنوز چند صد متر دور نشده بودند که گدا به عارف گفت: من کاسه گدایی خود را در قصر جا گذاشته ام اگر ممکن است برگردیم و من آن را بردارم زیرا حیات من به این کاسه بسته است. عارف با لبخند گفت تمام تفاوت این است که من از تمام این قصر می گذرم و تو توان گذشتن از کاسه گدایی خود را نداری.

خرد نهفته در این داستان همان روح کلام بودا برای رهایی از چسبندگی attachment است. آنچه سبب رنج حیات ما می شود و ما را از تعالی transcendence باز می دارد نه مادیات و لذت زندگی و رویاهایمان بلکه چسبندگی attachment به آنهاست.

از همین روست که در ذن گفته می شود زندگی دروازه ای است که تنها یک امپراطور از آن عبور می کند و این دروازه به روی گدایان بسته خواهد ماند زیرا تنها یک امپراطور است که با بی نیازی به این دروازه نزدیک می شود و چون یک امپراطور زیستن یعنی بی نیاز و گسسته detached  از نیاز و خواست desire   زیستن و دروازه های جهان تنها بر چنین حیاتی گشوده می ماند.

داستان زیبای دیگری نیز با چنین مضمونی وجود دارد:  سه راهب بودایی به رودی می رسند گه زنی که از آب وحشت داشته بر کرانه آن ایستاده بود. یکی از راهبان زن را بر شانه های خود می نشاند و هر چهار نفر از رودخانه می گذرند. راهب زن را در سوی دیگر بر زمین می گذارد و با همراهانش به راه ادامه می دهد ولی در ادامه سفر دو راهب دیگر بی وقفه او را شماتت می کنند که آنچه تو کردی و لمس یک زن برخلاف اصول رهبانیت و گسستگی ما از جهان است و این تو را آلوده ساخته است. سرانجام چون این شماتتها پایان نمی یابند مرد راهب به همراهان خود با آرامش می گوید من آن زن را در ساحل همان رودخانه بر زمین گذاشتم ولی گویا شما همچنان او را بر شانه های خود حمل می کنید.

درست به همین دلیل است که تفسیر بینش تانترا از اصل "تهی از خواست " desire بودن ،  "گسست از خواهش" detachment from desire و نه نابود ساختن آن است و از همین رو تانترا بر گشوده ماندن بر تمامیت جهان، زیستن با عشق ، عمل کردن در جهان به جای بی عملی، عدم محکوم ساختن زندگی و دوسوی آسمانی و زمینی زندگی را به تمامیت زیستن متمرکز است.

زیستن زندگی به شدت و در تمامیت آن بدون گسست از آسمان و بدون چسبندگی به خواستهای زمینی معنایی جدید از "راه میانه" Middle Way  بودا به دست می دهد که تعبیری متفاوت از پرهیز از زندگی و تلاش برای تعادل و انتخاب متوسط است. زیرا این راه میانه راهی است که تیر با قدرت و تیزی و شتاب آن را می پیماید تا بر هدف بنشیند.

داستان ساراها و زنی که آخرین استادش می شود چنین ادامه می یابد که آن دو به گورستانی می روند و در آن به زندگی مشغول می شوند و هر روز آنانکه به گورستان می رفتند می دیدیند که در میانه جایی که مرگ بر آن حکم می راند و غم و اندوه آن را از خود آکنده ساخته است این دو صبح تا شام مشغول رقص و شادمانی هستند.

شادمانی و رقص و آوازهای سرشار از زندگی ساراها در میانه گورستان چنان مسری بود که به زودی دیگرانی نیز به آنها پیوستند و پس از آن مردمان گروه گروه به این شادی در قلب سیطره مرگ و اندوه گورستان پیوستند و البته بسیاری نیز آنها را دیوانه خواندند و راهبان برهمن و بودایی بر ساراها خشم گرفتند که او از راه حقیقت منحرف گشته است و کتاب را فرو گذاشته و در میانه مردمان آواز می خواند و می رقصد.

شاه ماهاپالا تحت فشار این راهبان پرنفوذ گروهی از فرستادگان مورد اعتماد خود را نزد ساراها می فرستد که او را راضی به پایان دادن به این دیوانگی دون شان او کند ولی ساراها قصیده ای برای این فرستادگان می سراید و بر آنها باز می خواند که در پایان آن آنها نیز به رقص و پایکوبی او ملحق می شوند.

چون از فرستادگان کسی باز نمی گردد ملکه که همیشه دوستدار ساراها بوده است از شاه اجازه می گیرد که این بار او به نزد ساراها برود و از او بخواهد که از گورستان به دربار و شان حقیقی خود باز گردد. این بار نیز ساراها قصیده ای کوتاه تر می سراید که در پایان آن ملکه نیز به پایکوبی آنان می پیوندد و از گورستان به قصر باز نمی گردد.

در پایان شاه که چاره ای نمی بیند خود به نزد ساراها می رود و اینبار ساراها باز هم قصیده ای کوتاه تر می سراید که آغاز آن همان شعری است که در ابتدای این نوشته آمد. در پایان این قصیده پادشاه نیز آنچه را که برای آن آمده است از یاد می برد و به شادی و پایکوبی در میانه گورستان می پردازد. و داستان چنین ادامه می یابد که پس از آن اندک اندک مردمان بیشتری در سالها به این آوازها گوش می سپارند تا جهان سرانجام از عشق و شادی لبریز و از رنج و اندوه تهی گردد. ساراها تیری است که از کمان به سوی آینده اندیشه بشری رها گشته است.

پیام سمبولیک زیستن ساراها و زنی که استادش شد در گورستان ، نماد زیستن در جهانی است که اندوه و مرگ بر آن حاکم است. اگر بتوان در چنین گورستانی شاد بود و از رقصیدن باز نایستاد، هیچ چیز توان غلبه بر این شادی را نخواهد یافت زیرا حتی مرگ مغلوب این شادی گشته است. این شادی با پذیرش و محکوم نساختن رنج و مرگ آغاز می شود و با پرهیز از چسبندگی و پیوست Attachment به زندگی ادامه می یابد در حالیکه تمام زیبایی زندگی را در آغوش می گیریم.

فارغ از هر دین و آیین و حتی فلسفه ای که برای زندگی برمی گزینیم ، در واپسین برآورد هر یک از ما در نهایت به خویشتن، دیگران، زندگی و جهان بدون ترس و با قلبی باز و سرشار از عشق و پذیرش و تهی از بیزاری و محکوم ساختن نزدیک می شویم و یا انتخاب می کنیم که با ترس، قلبی بسته و خالی از عشق و پذیرش و سرشار از بیزاری و خصومت زندگی کنیم. آنکس که به راه تانترا می رود راه نخست را برمی گزیند.

آیدین آرتا

آگوست 2019

0 0 votes
Article Rating

اشتراک
Notify of
guest

2 Comments
قدیمترین
جدیدترین بیشترین امتیاز
Inline Feedbacks
View all comments
فرزانه
فرزانه
5 years ago

درود بر شما
چه خوب میشه اگر منابع مربوط به مقالات را هم در اختیار خوانندگان بگذارید

مطلب جالبی نوشتید و سپاسگزارم

Shamsi
Shamsi
3 years ago
Reply to  فرزانه

)



2
0
Would love your thoughts, please comment.x