در سودمندی افسردگی
یکی از سوالاتی که در سالهای اخیر همواره برای محققان حوزه سلامت روان در رابطه با آنچه بیماری افسردگی خوانده می شود مورد پرسش بوده است شیوع غیرقابل درک افسردگی در جوامع انسانی است. در مقایسه با سایر بیماریهایی که آنها را بیماری روانی می خوانند، در حالیکه شیوع این بیماریها به ندرت از مرز 5 درصد جامعه فراتر می رود، شیوع افسردگی در بعضی جوامع تا حد 30-40 درصد ارزیابی می شود (در مورد جامعه ایران گاهی احساس می شود در صورت وجود آمار شیوع ممکن بود درصد شیوع حتی از این هم بالاتر باشد). در جامعه ای مانند جامعه استرالیا که یک جامعه ثروتمند و موفق با میزان استرس پایین ارزیابی می شود نزدیک به بیست درصد مراجعه کنندگان به پزشکان عمومی یا به دلیل مشکلات اضطرابی و افسردگی برای ارزیابی به پزشک مراجعه کرده اند و یا به دلیل مراجعات قبلی در حال حاضر از داروی ضدافسردگی استفاده می کنند و استفاده از خدمات روانشناسی به قدری گسترده است که بنا به تجربه شخصی و آنچه از ارجاع بیمارانم به سرویسهای روانشناسی دیده ام لیست انتظار دیدن یک روانشناس در شهر کوچکی که من زندگی می کنم (با جمعیت حدود هفتاد هزارنفر و دهها روانشناس مشغول به کار) به طور متوسط حدود دو تا سه ماه است.
این شیوع غیر طبیعی افسردگی در مقایسه با سایر بیماریهای روانی این سوال را پیش روی محققان قرار داده است که شاید افسردگی اصولا نه یک بیماری روانی بلکه کارکرد اساسی آن مربوط به امری تکاملی در انسان باشد.
بعضی علائم افسردگی مانند تمایل به تنهایی، کاهش انرژی فعالیتهای عمومی، کاهش میل جنسی و بیخوابی شاید بتوانند به صورت بالقوه در بعضی از انسانها که توانایی ذهن تحلیلی بالاتری دارند به افزایش قدرت تحلیل، خلاقیت و حتی تمرکز بیشتر بر مشکلاتی که پیش روی آنهاست کمک کنند.
از لحاظ تکاملی این امری شناخته شده است که ساختار گیرنده سروتونینی 5HT1A مغز که هدف عمده داروهای ضد افسردگی است در طول تکامل حفظ گردیده است و شباهت آن حتی میان گونه های ساده تر پستانداران مانند جوندگان و انسان بالای 99% است . این حقیقت در کنار این یافته قابل توجه که تعداد این گیرنده هورمونی مرتبط با فرایند افسردگی در انسان با تناسب تکامل مغز انسانی در مقایسه با گونه های جانوری پایین تر از لحاظ پیچیدگی آگاهی Consciousness نه کاهش بلکه افزایش داشته است، نه تنها نشان از اصرار هدفمند تکامل برای حفظ ساختار این گیرنده هورمونی مغز در طول میلیونها سال بلکه افزایش ان با پیشرفت پیچیدگی امر آگاهی در ساختار تکاملی است.
مقایسه ساختار خواب افراد افسرده با کسانی که فاقد علائم افسردگی هستند نشان می دهد که بخش REM خواب افزایش می یابد و این همان بخشی است که به منسجم شدن خاطرات Consolidation of memory کمک می کند که به نظر می رسد مرتبط با تلاش مغز برای افزایش قابلیتهای تحلیلی در بیداری باشد. بخش REM خواب همچنین آن بخشی از خواب است که بیشتر رویاها در آن دیده می شوند و این خود نشان از تلاش ذهن ناهشیار برای ارتباط بیشتر با بخش هشیار و ارسال تصاویری است که از نگاه روانشناسی یونگی می تواند عملکردی معنی دار برای درک بیشتر تلاشهای ذهن ناخودآگاه Unconscious mind برای گفتگو و ایجاد ارتباط باشد.
چارلز داروین را می توان یکی از موثرترین دانشمندانی که در سه قرن اخیر زیسته اند بر بینش علمی انسان مدرن دانست. داروین با ارائه نظریه فرگشت Evolution دیدگاه انسان مدرن را در رابطه با شکل گیری و تکامل حیات دچار تحولی جدی ساخت و با همه اینها خود او در طول زندگی خود از افسردگی شدید در امان نماند. در نامه هایی که از مکاتبات داروین به جا مانده است او به این اشاره کرده که عمق افسردگی او در بسیاری از روزها او را به گریه کردن و حزنی شدید مبتلا ساخته است و او تصور می کند که این نشان ضعف اوست از آنجا که برنده مسابقه حیات همواره قدرتمندان هستند و شاید سهم او تنها این است که برای همیشه حیات خود تنها تحسین کننده عظمت بزرگان دنیای علم بماند بی آنکه بتواند تاثیری در این جهان بگذارد. امروز ما می دانیم که چقدر داروین در درک تاثیر خود در جهان علم و حتی شاید در مورد تاثیر افسردگی او بر شکل گیری و تداوم تحقیقاتش اشتباه می کرد. همچنانکه خود او در نامه های دیگری به این اشاره کرده است که چگونه کار و مطالعاتش تنها لذت باقی مانده او در زندگی هستند.
افسردگی می تواند به عنوان نیرویی موثر در تمرکز بر فعالیت موضوعی، خلاقیت و تفکر تحلیلی منجر به اکتشافات و آفرینشهای علمی، هنری و فلسفی گردد و از این مسیر آگاهی بشری را تکامل بخشد ولی پرسش این است که آیا این رنج بردن فرد برای پیش راندن چرخ تکامل باید متوقف شود یا نه؟ و آیا راهی وجود دارد که به جای استفاده از داروهای ضد افسردگی که نه تنها ممکن است در برآوردی تاریخ گرایانه کارکردی ضدتکاملی داشته باشند و همچنین با عوارض جانبی ذهنی و فیزیکی دراز مدت برای فرد همراهند ، راه دیگری برای رهایی از رنج افسردگی و اضطراب در زندگی یافت؟
جیمز هیلمن یکی از شاگردان یونگ و بنیانگذار مکتب روانشناسی کهن الگویی Archetypal Psychology در اثر درخشان و بسیار عمیق خود کیمیاگری روانشناسی The Alchemy of Psychology چنین نوشته است که در دانش کیمیاگری باستانی جمله ای هست با این مضمون که "فرایند کیمیاگری با سرب آغاز می شود و با سرب از ادامه باز می ماند".
در نگرش او سرب فلز افسردگی است. حسی که از سرب می گیریم حسی است از محدودیت، سنگینی و تاریکی و این حسی است که در خود در گاه افسردگی می یابیم. در شکلی از روانشناسی ژرف Depth Psychologyکه جیمز هیلمن به ما معرفی می کند نخستین فلزی که کیمیاگر با آن فرآیند رسیدن به طلا (خویشتن خویش) را آغاز می کند همانا سرب (افسردگی) است.
در کیمیاگری او یک مرحله پیش از سرب وجود دارد که هنوز فلزی حاصل نشده است و او آن را ماده اولیه گنگ و مغشوش Massa Confusa می نامد. ماده ای که اگرچه در آن بذرهای تمام فلزات وجود دارند ولی خود از جنس آشوب Chaos است.
در چنین نگرشی، یک چیز پایین تر از افسردگی وجود دارد که باید بر آن غلبه کرد و آن ذهنی خام و گنگ و آشوب زده است. ذهنی که حتی افسرده نیست بلکه مغشوش است. در روانشناسی ژرف افسردگی (سرب) خود نخستین دستاورد کیمیاگر است. دستیابی به ماده سیاه و سنگین بیانگر پایان آشوب است و آغاز فرایند کیمیاگری. ولی خطری نیز وجود دارد که کیمیاگران باستانی بدان اشاره کرده اند. فرایند کیمیاگری نه تنها با سرب/ ماده سیاه و تاریک و سنگین آغاز می شود بلکه می تواند با آن خاتمه یابد زیرا رهایی از سرب و تعالی بخشیدن به آن بزرگترین مشکل و خطیرترین وظیفه کیمیاگر است و این کار بسیار می طلبد از آن رو که سرب هرچه بیشتر گرما بیند و چکش خورد نرم تر می شود ولی یافتن این حرارت و جنس حرارتی که سرب با آن تحول یابد هرگز آسان نیست.
اصطلاح دیگری در کیمیاگری وجود دارد با این مفهوم که سرب تنها ماده ای است که الماس را دچار رنج می سازد و درخشش آن را می گیرد. هیچ نور و اشعه ای از سرب رد نمی شود و از همین روست که امروز از سرب در رادیولوژی برای متوقف ساختن اشعه استفاده می شود. همانطور که می بینید استفاده از این زبان تصویری و استعاری بهره گیری از کهن الگوها برای تحول تصویر ذهنی است. استفاده از کهن الگوی کیمیاگر و سرب برای دعوت از ذهن در عمیق ترین ساختار خود برای تعالی بخشیدن تاریکی و سنگینی افسردگی به نور و رهایی خویشتن خویش.
در نگرش من تعالی گرایی انسان مهمترین ویژگی وجودی اوست. انسان نه حیوانی ناطق و یا حتی متفکر و ابزارساز بلکه حیوانی است که تعالی گرایی او بیش از تمام این ویژگیها بیانگر ساختار روانی او و حقیقت وجودی (انتولوژیکال) اوست. انسان تنها موجودی است که تا امروز شناخته ایم که به جهان می نگرد و آن را نه آنچه که هست بلکه آنچیزی می بیند که می تواند باشد. ما به خود و دیگران و جهان می نگریم و پیوسته در این تصویر ظرفیتی می بینیم که می تواند محقق شود. ما با همین اساسی ترین ویژگی خود تمدن و فرهنگ را آفریدیم و از پیشرفت بازنایستادیم. آنچه ما را در تمام تاریخ به جلو رانده است قدرت منحصر به فرد تعالی گرایی ماست. ما بی هیچ دلیل تکاملی از پژمردن یک گل غمگین و از شکفتن آن شاد می شویم، زیرا در آن ظرفیتی محقق نشده و یا تحقق یافته را می بینیم.
ما به جهان ، انسانها و خویشتن می نگریم و پیوسته نیرویی در درون ما می گوید چیزی بیشتر از آنچه که هست می تواند باشد و تحقق یابد. آن را ببین و تحقق ببخش. ما پیوسته به یکدیگر می گوییم تو از تمام ظرفیتهای خود استفاده نمی کنی. تو می توانی بهتر عمل کنی. من می توانم بهتر عمل کنم. جهان می تواند جای بهتری باشد. اگر دیدن و تبدیل آنچه که هست به آنچه که می تواند باشد (تعالی گرایی) نیرویی بنیادین در ما نبود چگونه می توانستیم پیوسته بر جهان و انسانی که باید تحقق یابد و تحقق نیافته است تمرکز کنیم.
هر یک از ما ندایی درونی در خود داریم که چون منتقدی با ما گفتگو می کند. ندایی که به ما پیوسته می گوید کاری انجام بده، بهتر عمل کن، تغییر بده، تحول ببخش و به بالا حرکت کن. هرگاه که چنین نمی کنیم این ندا بلندتر و منتقدتر می شود. این ندا سرانجام ما را از ذهن گنگ و مغشوش خود بیرون می کشد ولی ناتوانی ما در تحقق خواسته های این ندای درونی و عدم درک ما از اینکه چگونه باید این مسیر را رویم و چه باید انجام دهیم ما را به وادی تاریک و سرد افسردگی می کشاند. جایی که در آن تنها می مانیم با این ندا که پیوسته و پیوسته در گوش ما می خواند کاری انجام بده، راهی بیاب وگرنه زندگیت تباه می گردد و برای همیشه در این تاریکی سرد و سنگین باقی می مانی.
کیمیاگری از سرب آغاز می شود و می تواند با سرب به پایان رسد. بسیاری در همین نقطه به پایان می رسند. بسیاری آرزو می کنند به همان ماده اولیه مغشوش برگردند و برای رهایی از این ندای آزارنده به دارو، مواد مخدر و الکل پناه می برند و آرزو می کنند کاش این ندای درونی لعنتی نبود تا میشد شاد بود و رنج نکشید. آنها این ندا را با بهای سنگین هشیار نبودن موقتا خاموش می کنند ولی رنج متوقف نمی شود و هرگاه که در بامداد خمار چشم به زندگی می گشایند آن ندا از نو آغاز می کند.
از میان همه کسانی که این ندا را می شنوند تنها اندکی به آن گوش فرا می دهند و از میان آن اندک که گوش فرا داده اند تنها قلیلی پس از ناتوانی در تحقق خواسته های این ندا و سقوط به سرب افسردگی تلاش می کنند که آتش و چکشی بیابند برای ادامه فرایند کیمیاگری و از میان آنان که بر طلا ساختن این سرب متمرکز می مانند تنها انگشت شماری مرحله به مرحله این راه دشوار را تا تحقق خویشتن خویش خواهند پیمود ولی در میان والاترین کیمیاگران نیز کسی نیست که روزی از سرب برنخاسته باشد.
آیدین آرتا
سپتامبر 2019
چه تحلیل خوبی، مخصوصاً که در مورد وضعیت ذهنی پیش از افسردگی، یعنی همون ذهن خام و مشوش توضیح دادین، با پیام نوشتارتون
موافقم و حقیقتاً که افسردگی به مثابۀ همون سربه و افرادی از این شرایط به خوبی استفاده میکنن که این گوهر وجودی رو جلا داده و به مراحل بالاتر ارزش وجودی برسن!