Category Archives: روانشناسی و روانپزشکی


کجا سایه خویش را جستجو کنیم ؟

فروید و یونگ، ناخودآگاه Unconsciousness، اید Id و سایه Shadow

.......

 
کارل یونگ Carl Jung روانشناس برجسته سویسی که مکتب روانکاوی او مسیری متفاوت از روانشناسی غالب فرویدی در قرن بیستم را پیش گرفت ساختار ذهن را به چند بخش اساسی تقسیم کرد.
 
در سطح اول تقسیم بندی یونگ از ساختار شخصیت، ما خوداگاه و ناخودآگاه را داریم. خودآگاه بخش هشیار ذهن ماست که خود به دو بخش پرسونا Persona یا نقاب و همچنین ایگو Ego تقسیم می شود. همانطور که ناخودآگاه Unconsciousness نیز خود به ناخودآگاه شخصی و یا سایه Shadow و همچنین ناخوداگاه جمعی Collective unconsciousness تقسیم می شود.
 
 
پرسونا سطحی ترین لایه شخصیت و در حقیقت همان نقابی است که هر یک از ما در برخورد با جهان بیرون بر چهره داریم. این نقاب/ پرسونا با دو نیرو شکل می گیرد نیروی نخست درونی و شکل گرفته بر اساس تصویر ایه آل ما از خود در جامعه و آنگونه که دوست داریم و می خواهیم در بیرون به نظر برسیم و نیروی دیگر مبتنی است بر نیروهای بیرونی مثل فرهنگ و قوانین اجتماعی که ناچاریم نقاب خود را با انها هماهنگ کنیم. در حقیقت این نقاب برآیندی از برهم کنش نیروهای درونی و بیرونی است که پوسته ظاهری کسی که هستیم را به جهان نمایش می دهد.
 

ایگو Ego و یا نهاد واسطه ای است میان ناخوداگاه شخصی / سایه Shadow و همچنین ناخوداگاه جمعی Collective Unconsciousness و پوسته شخصیت یعنی نقاب Persona. ایگو Ego آن چیزی است که ما آن را به صورت "من" درک می کنیم. ایگو نیروی سازماندهنده درونی و هماهنگ کننده افکار و احساسات و تجسمی از آگاهی هشیار consciousness است.   
 

ناخوداگاه شخصی که در حقیقت همان مفهوم سایه Shadow است بخشی از شخصیت ماست که اگو و یا من آن را به عنوان بخشی از خود نمی بیند و یا نمی پذیرد. هر آن چیزی که ما در سطحی نیمه هشیار و ناهشیار هستیم و بر آن آگاهی نداریم در سایه قرار می گیرد. بخشی تاریک از وجود ما که قادر به درک آگاهانه آن نیستیم.

از آن رو که ذهن خودآگاه ما دوست ندارد که بر جنبه های منفی شخصیت و یا جنبه هایی که با آنها در تضاد قرار می گیرد آگاه باشد، این جنبه ها اگرچه بخشی مهم از شخصیت ما باقی می مانند ولی به صورت آگاهانه درک نمی شوند، زیرا اگاهی از آنها ممکن است به اعتماد به نفس و یا حس پذیرش خود و چگونگی مواجهه ما با دنیای بیرون آسیب برساند.  

یونگ بر این باور بود که همه سایه ای دارند و هرچقدر بر این سایه کمتر آگاه باشند این سایه غلیظ تر و تاریک تر است.
 

بنا به تعریف یونگ ، سایه Shadow شامل عمدتا تاریک ترین و منفی ترین جنبه های شخصیت ما می شود که بر آنها آگاه نیستیم. این جنبه های نازل شخصیت در ناخودآگاه ما با خواسته های سرکوب شده ما، تعامل ما با محیط بیرون، تعلیم تربیت کودکی ما، جامعه و سنتهایی که در آن زندگی می کنیم هم از بیرون و هم از درون شکل می گیرد. مانند هیولایی که در کودکی به آرامی شروع به رشد در ما می کند و جایی در دخمه های تاریک روح ما خانه می گزیند و گاهی شراره های آتش آن از ما بیرون می جهد و دیگران را در کام خود می گیرد، ولی این تمام سایه نیست بخشی از آن نیز شامل استعدادها و توانایی های سرکوب شده ما و بخشی از فردیتی است که توسط جامعه سرکوب شده است.

سایه تا حد امکان توسط اگاهی ما سرکوب می شود ولی ما هیچوقت بر تمامیت آن آگاه نیستیم حال آنکه شگفت انگیز این است که دیگران گاهی سایه ما را می بینند و حتی سعی می کنند ان را به ما نشان دهند ولی ما خود از آن آگاه نیستیم. حقیقت این است که اغلب ما توانایی سایه دیگران را داریم در حالی که آنها خود آن را نمی بینند به همان شکل که ما نیز به قادر به دیدن سایه خود نیستیم.
 

در یک مقایسه اجمالی بین یونگ و فروید تا اینجا می توان اینطور گفت که بخشی از تفاوتهای بسیار مهم نگرش این دو را نخست باید در این دید که فروید خود آگاه را به "ایگو/ Ego" و سوپرایگو   Superego  تقسیم می کند و تمام حوزه ناخودآگاه را "اید/ Id" می شمارد و از این منظر برخلاف یونگ اعتقادی به وجود ناخودآگاه جمعی ندارد.
 

در تفکر فروید "اید/ Id" از بدو تولد با ماست و شامل تمام غرایز جنسی و خشونت و میل به لذت جویی و فرار از درد و رنج ماست که ما در تمام زندگی با آن درگیریم. سوپرایگو Superego یا اخلاق و قوانین فرا فردی اجتماعی ، ما را وا می دارند تا این غرایز را سرکوب کنیم و ایگو Ego سعی می کند که اید/Id  را به شکل منطقی و در چهارچوب پذیرفته شده سوپرایگو راضی نگاه دارد.

در نگاه فرویدی انسان حیوانی اجتماعی است در تعارض با حیوانیت درونی خود. تنها نیروهای واقعی در درک انسان سکس و خشونت هستند و اخلاق نیز معنایی جز اراده معطوف به قدرت نیروهای اجتماعی برای سرکوب این دو ندارد.

در نگرش یونگ انسان موجودی پیچیده تر از تصور فرویدی تصویر می شود. موجودی که ناخوداگاه او علاوه بر غرایز پایه او شامل باورها و همچنین استعدادهای سرکوب شده و کشف نشده او و فراتر از آن جهان بزرگی از ناخودآگاه جمعی بشریت Collective Unconsciousness و تاریخ تکامل آگاهی است که در هر انسانی قرار دارد.
 

روانشناسی فرویدی انسان را به صورت عروسک خیمه شب بازی غرایز و قوانین اجتماعی ترسیم می کند که هدف نهایی سلامت روانی او ایجاد تعادل میان این نیروها بودن است. یک عروسک خیمه شب بازی که حرکات نرمتر و کمتر در تعارضی دارد و در نتیجه از زندگی خود راضی تر است. در نگرش یونگی انسان در سفری است به سوی تکامل فردیت خود که در این مسیر می بایست به درون تاریکی ناخوداگاه خود رود و با اگاهی از آن و روشن ساختن آن با نور خوداگاه پیوستار شخصیت و فرایند فردیت Individuation خود را کامل سازد. در این سفر باورها، مذهب، ناخودآگاه جمعی و سمبلها و باورهای ناخودآگاه ما همگی در مسیر آزمون آگاهی قرار می گیرند.

هدف نهایی در روانشناسی یونگ چیزی است که او آن را فردیت Individuation می نامد. معنای فردیت اتحاد نهایی خودآگاه و ناخودآگاه و رسیدن به چیزی است که یونگ آن را خویشتن SELF می نامد. این خویشتن با من و یا همان ایگو تفاوتی بنیادین دارد. خویشتن را می توان "من"ی دانست که در زمان و مکان Spaciotemporal محدود نیست و نه تنها شامل انچیزی می شود که هستیم بلکه همه انچیزی که می توانیم باشیم ولی نیستیم را هم در خود نهفته دارد. در دیدگاه یونگ این خویشتن خویش در قلب وجود ما نشسته است درست شبیه نور و یا بودایی که در مرکز ماندالا قرار دارد.  

کجا سایه خود را جستجو کنیم؟

هر یک از ما دوست داریم که خود را شامل فضایل ارزشمندی بدانیم. ارزشهایی که برای شما محترم و بزرگ اند چیستند؟ حال متضاد آنها را تصور کنید. آیا ممکن است جایی در زندگی خود این متضادها را از خود بروز داده باشید یا تحت کنترل آنها عمل کرده باشید؟

شما صداقت و شهامت و آزادی را تحسین می کنید؟ آیا جایی هست که به یاد بیاورید عدم صداقت خود را و ترس و جبن خود را و رفتار برده وار خود را؟ کجا چنین چیزی برای شما رخ داده است و چند بار؟ کجا بر خلاف ارزشهای خود عمل کرده اید؟

سایه را می توان در گریزها و پرهیزها، اتفاقات ثابت و مشابهی که در روابط و رفتارهای ما تکرار می شوند، کارهای تکراری ما و همچنین لحظات خشم یافت.

به طور دقیق تر هراسهای اساسی ما Core anxiety ، خشمهای ما به ویژه آنهایی که به خشونت تمایل پیدا می کنند، احساس شرم و تحقیر درونی ما، مقاومتهای بی دلیل ما در برابر تغییر و در برابر دیگران، رفتارهای به خود آسیب زننده چه به جسم وچه به روحمان، جاهایی که حتی خودمان نمی دانیم چرا اینقدر تحریک پذیر و غیرقابل انعطافیم و در مقابل حتی نرم بودن و انعطاف پذیری بی دلیل ما همگی به ما سایه ای را نشان می دهند که در درون داریم و بر آن آگاه نیستیم.

آیا ما به شیوه ای یکسان به دوستی های خود خاتمه می دهیم؟ از مسیری یکسان روابطمان دچار  مشکل می شود؟ در کار خود مشکل پیدا می کنیم؟ و توازن زندگی خود را به هم می ریزیم؟ با اندیشیدن و صاقانه مواجه شدن با این اتفاقات مشترک می توانیم جای پای سایه خود را ببینیم.

جایی که به شدت اصرار داریم حق باماست و این حق باما بودن جنبه حیاتی برای ما دارد یکی دیگر از جاهایی است که باید تامل کنیم و سایه را در آن لحظه و موقعیت جستجو کنیم.

نکته مهم دیگر جاهایی است که ما شرطی رفتار می کنیم این را Conditioning می گویند. رفتارهای روزمره و خودبخودی و معمولی ما که در روز که به آنها فکر نمی کنیم نیز در تاریکی سایه قرار می گیرند. همچنین جاهایی که ما زندگی را آزموده نشده و نیندیشیده زندگی می کنیم آن جایی است که می توانیم ردپاهای سایه خود را بیابیم. ما نمی خواهیم هر روز خود را تکرار کنیم ولی اینکار را می کنیم و این همان جایی است که سایه لانه دارد.

یونگ معتقد است این تاریکی درست همانجایی است که ما باید خودشناسی را از آن آغاز کنیم زیرا این تاریکی نهفته در ناخودآگاه بخش بزرگی از رفتارهای ما در طول زندگی هدایت می کند بی آنکه بر منشا این رفتارها آگاهی داشته باشیم.  

در حقیقت داستان ما و این بخش نهفته و تاریک ناخودآگاهمان بسیار شبیه داستان بسیار معروف ملانصرالدین است که در زیر نور چراغ در خیابانی روی زمین را جستجو می کرد. عابری پرسید چه می جویی؟ ملا پاسخ داد کلید خانه ام گم شده است. عابر پرسید کجا گمش کرده ای. ملا پاسخ داد در تاریکی ولی اینجا جستجو می کنم زیرا اینجا تنها جایی است که روشن است!

ما نیز کلید فردیت و تکامل شخصیت خود را در تاریکی ناخودآگاه خود گم کرده ایم و اغلب در روشنایی خودآگاه به دنبال ان می گردیم و این جایی است که هرگز آن را نخواهیم یافت.

این کلید در سایه و ناخوداگاه ماست که باید شهامت رودرویی و جستجوی آن را بیابیم. ان کلید جایی در تاریکترین تاریکیهای ما پنهان است.

مواجهه با سایه

یونگ معتقد بود که همه ما انسانها تا حدی می توانیم درک کنیم که جنبه های بدی در وجود ما وجود دارند ولی مواجهه بی حایل و عریان با عمق تاریکی سایه ناخوداگاه، تجربه ای خرد کننده برای هر انسانی است که هرکسی شهامت آن را نخواهد یافت و هراس آن را تاب نخواهد آورد. این تجربه چیزی است شبیه خیره نگریستن در چشمان اهریمن در حالی که با هراس در می یابیم در آینه به خویشتن می نگریم.  

معنای این سخن این نیست که ما در درون خود شیطانی هستیم بلکه معنای آن این است که در وجود هر یک از ما سایه ای تاریک تر از آنچه شهامت پذیرش آن را داریم وجود دارد که بر نوری که حقیقت درونی ماست سایه افکنده است و تا زمانی که در برابر آن نایستیم و بر آن غلبه نیابیم به روشنایی درون خویش نیز دست نخواهیم یافت.  این سایه بی وقفه تلاش می کند تا کنترل افکار، احساسات، اعمال و انتخابهای ما را در دست گیرد.

سایه می تواند نام دیگری باشد برای همه آنچه در پس ذهن ماست ولی ما به طور مستقیم از آن آگاهی نداریم. سایه اغلب سرشار از آن چیزی است که ما آرزو می کنیم نباشیم ولی ناآگاهانه هستیم.

یونگ در سخنرانی در سال 1937 در دانشگاه ییل چنین گفت:

ما اغلب پیش خود مطمئنیم که بقیه مردم چه فکر می کنند و شخصیت اصلی آنها چگونه است. ما بی وقفه دیگران را بر همین اساس قضاوت می کنیم. ما مطمئنیم که آدمهای بدی را می شناسیم که ویژگیهای منفی آنها در ما غایب است. به باور من باید به شدت مراقب فرافکنی ناآگاهانه سایه خود بر دیگران باشیم. اگر کسی آنقدر شجاع باشد که تمام فرافکنی های خود را متوقف کند دیگر نخواهد توانست که بگوید آنها چنین و چنان کردند، دیگران بر خطا هستند و من محق هستم. چنین فردی می داند هر آنچه تاریکی و مشکل در جهان هست در درون خود او نیز وجود دارد و اگر او بیاموزد که چگونه باید با تاریکی درون خویش و خطاهای ناخودآگاه خویش کنار بیاید و آنها را به هوشیاری آورد در ادامه موفق خواهد شد که بخشی اساسی از مشکل عظیم و لاینحل جهان را حل کند.

همه ما ضعفهایی داریم ، جنبه هایی در هر یک از ما هست که بسیار تاریکتر از آن است که حتی بتوانیم تصور کنیم. ما همه دوست داریم که تصور کنیم انسانهایی خوب هستیم و انگیزه های خوبی داریم. حداقل گمان می کنیم بی آزاریم و به همین دلیل پذیرفتن اینکه بخشی از وجود ما آنقدر تاریک است که به نقل قول از یونگ ریشه های آن تا دوزخ می رسد تصوری ترسناک است.

پذیرش مفهوم سایه باور و سپس اعتراف به این حقیقت تلخ است که ما انسانها کمتر از آنچه خود تصور می کنیم خوبیم و در هریک از ما تاریکی دوزخی وجود دارد که ناآگاهی بر وجود و عمق آن می تواند نه تنها ما را از رسیدن به نور درون باز دارد بلکه می تواند تاریکی را در زندگی انسانهای دیگری که آنها را حتی دوست داریم و در نهایت بر جهان بیرون ما حاکم سازد و غلبه آن را نسل در نسل تداوم بخشد.   

این باور که فکر کنیم بی خطرهستیم و دست کم گرفتن ژرفای تاریکی سایه خود ، کار بسیار خطرناکی است. به این فکر کنید که چگونه پدران و مادران با همه عشق خود به فرزندانشان می توانند با دست کم گرفتن اهمیت ویژگیهای منفی خود آنها را به نسل بعد و فرزندانشان منتقل سازند.

کتاب مردان معمولی داستان گروهی از پلیسهای معمولی در آلمان نازی است که پدر و همسری خوب برای خانواده خود و مردانی بی آزار در جامعه پیش از جنگ هستند و تمام آنها در زمان وقوع جنگ سن و سالی دارند. این نکته ای مهم است زیرا برای عمیقا ایدئولوژیک شدن و شستشوی مغزی غالبا سن شما  باید زیر سی سال باشد. برای همین است که سربازان را از سن بسیار کم آموزش می دهند و تاثیر بر ذهن را باید از سن کم آغاز کرد تا عقاید یکنفر را عمیقا تحت کنترل قرار داد. در جریان جنگ این مردان معمولی و در شرایط طبیعی بی آزار به لهستان فرستاده می شوند و داستان کتاب داستان این است که چطور ما انسانهای بی آزار می توانیم به سنگدل ترین قاتلان تبدیل شویم و چگونه یک انسان معمولی می تواند قدم به قدم به نقطه ای برسد که بتواند یک زن باردار را بر روی برف روی زمین بکشد و از پشت در سر او شلیک کند.

نکته این جاست که راه ورود به دوزخ گام به گام طی می شود و اگر هر گام خود را اگاهانه در زندگی بر نداریم و به گامهای خود ننگریم. روزی خود را در طبقه ای از دوزخ درون خواهیم یافت که مانند خواب زده ها راه خود را نیمه هشیار به سوی آن پیموده ایم.  

پذیرش وجود سایه ای در ناخوداگاه به معنای پذیرش این است که اگر چیزی به نام تاریکی و پلیدی و اهریمن در جهان وجود خارجی داشته باشد این تاریکی و پلیدی و اهریمن موجودی بیگانه نیست بلکه از درون هر یک از ما آغاز می شود و در جهان بیرون تجلی می یابد. این ما انسانها هستیم که سلول سلول هستی این اهریمن را ساخته ایم و حیات ان را تداوم می بخشیم.  

کلمه بودا خود به معنای کسی است که از میان همه این شبح های حقیقت حقیقت را دیده است و نگاهش از همه تاریکی ها عبور کرده است. در داستان بیداری بودا، او نخست با کاما و یا خواسته ها ی انسانی مواجه می شود و از آنها می گذرد. سپس با مارا و یا تجسم ترس مواجه می شود و از آن هم عبور می کند و سرانجام با وسوسه نهایی که وظیفه اخلاقی در برابر دیگران است مواجه می شود و به آن هم تسلیم نمی شود. سفر بودا به سوی روشن بینی را می توان سفر گذشتن او از تاریکی دانست. درست ماند لوتوس که برای رسیدن به نور باید از قلب مرداب بگذرد تا رو به سوی نور به شکوه شکفتن دست یابد.

اغلب ما فکر می کنیم که می دانیم چه چیزی در مورد دیگران غلط است و باید اصلاح شود. ما فکر می کنیم که می دانیم چه چیز آن بیرون غلط است و باید با آن جنگیده شود. یونگ معتقد است این نبرد را باید به درون ببریم زیرا تنها با پیروزی در این جنگ است که جنگهای بیرون به پایان می رسد. جایی که ما برای لحظه ای می ایستیم و می پذیریم همه آنچه در دنیای بیرون می بینیم و دوست نداریم در درون خود ما نیز هست و درست به همین دلیل است که می توانیم آن را ببینیم.

خطرناکترین خطای ما برون فکنی سایه خود بر دیگران است. این ریشه تمام خشونتها و جنگهای تاریخ ماست. برای همین است که آنکس که فریاد "اهریمن آن بیرون است او را بگیرید و بکشیدش" بر آسمان است در درون خود اهریمن خونخوارتر و بزرگتری دارد. آن که سوی تاریک خود را نمی بیند خود را معصوم ترین می داند، مانند سایکلوپس و هیولای یک چشمی است که همیشه حق به جانب است و همیشه انگشت اتهام را به سوی دیگران و دشمنان جهان بیرون می گیرد.

آلن واتز Alan Watts نویسنده، فیلسوف و شرق شناس بریتانیایی در جریان محاکمه آدولف آیشمنAdolf Eichmann   یکی از فرماندهان آلمان نازی و ازاصلی ترین سازمان دهندگان کشتارها و فجایع بازداشتگاه آشویتس در جریان جنگ جهانی دوم در سخنانی با ارجاع به آموخته های خود از یونگ، چنین گفت:

من قطعا تا آخرین نفس با تاریکی آن تفکری که آیشمن آن را نمایندگی می کند خواهم جنگید ولی هرگز نخواهم پذیرفت که او را شیطان و یا تجسم تاریکی بدانم؛ زیرا من از یونگ آموختم که اگر دشمن خود را تجسم مطلق تاریکی و سراسر اهریمنی تصور کنم، خود از دیدن تاریکی درون خود باز خواهم ماند.

باطل خواندن آنکه در برابر ماست ناگزیر این باور خطرناک را در ما ایجاد می کند که ما سراسر برحقیم و شیطان خواندن آنکه بر علیه آن می جنگیم سرانجام ما را به توهم خود حقیقت بینی خطرناکی خواهد کشاند که خود ریشه سقوط انسانهایی چون آیشمن است.

آنگاه که آیشمن و فرماندهانش یهودیان را تجسم پلیدی و شیطان نامیدند، راه را برآن گشودند که باور کنند خود آنها تجسم نور و مبارزه با پلیدی اند و با وجدانی آسوده که ناشی از این خودفریبی بود به سربازان جوان خود گفتند که آرمان آنها پالایش جهان از هرآنچیزی است که ناپاک و شیطانی است و همین به آنها امکان توجیه هولناک ترین جنایتها نزد خویشتن داد.

اگر ما نیز از دیدن آیشمن و هیتلر درون خود ناتوان گردیم و تردید کنیم که هر یک از ما در زمان و مکان مناسب برای ظهور تاریکی خود ممکن است آیشمن، زندانبان آشویتس و یا سرباز اس اس و مجری دستور او باشیم، تنها چیزی که از تبدیل شدن به آنها کم داریم فرصتی برای اعمال قدرت و خشونت است.

امثال هیتلر ها و آیشمن ها در چنگال سایه خود گرفتارند بی آنکه هیچ چیز از اسارت خود در دستان این تاریکی بدانند. هیتلر در باور خود خویشتن را رهبر والامقام مردمان و نژاد برتر می دانست و آنچه از او جدا بود آن تاریکی بود که باید نابود می شد.

او توانست سایه ملت خود را بیدار سازد و اهریمنی عظیم را که از سوی تاریک تک تک مردمان او تشکیل شده بود از عمق دوزخ جانهای آنها فرا بخواند. هر ملتی سوی تاریکی دارد که رهبرانی که خود در چنگال تاریکی درون اسیرند می توانند آن سایه را بیدار سازند تا با کمک انها عمق و زرفای دوزخ را در جهان بیرون عمیق تر سازند و نیروهای اهریمنی حاکم بر جهان را نیرومندتر بی انکه حتی خود از آن با خبر باشند.  

خطری که انسانهای باورمند و ایدئولوژیک معتقد به هر باوری را تهدید می کند فرافکنی سایه درونی خود به نام باوری است که به ان معتقدند. فرصتی برای برون فکنی تاریکی درون بی آنکه ناچار باشند مسئولیت آن را بپذیرند. این تصور که با باور داشتن به چیزی که ان را خوب می دانند  خود انها نیز به انسانهایی تماما خوب و از جنس روشنایی بدل شده اند و از همین نقطه است که شروع می کنند به جای جستجوی تاریکی در درون خود آن را در بیرون و در دیگران جستجو کردن و با فرافکنی سایه خود بر دیگران انسانها را به خوب و بد تقسیم می کنند و بدها را لایق نابودی می دانند. هر باور ایدئولوژیک این خطر را دارد که جهان، انسانها، ملیتها و نژادها را به خوب و بد تقسیم کند و با فرافکنی سایه خود جنایت بیافریند.

یک بار دیگر مایلم اینجا این عبارت ژرف و پرمعنا را از الکساندر سولژنتسین که خود سالهای طولانی از زندگیش را در تبعید و مخوف ترین زندانها گذراند نقل کنم که :

ای کاش به همین سادگی بود که میشد میان انسانها خطی کشید و آنان که را در میان ما اعمال اهریمنی انجام می دهند و افکار پلیدی دارند را از دیگران جدا کرد و با نابودی آنها تمام پلیدی و بدی را برای همیشه در جهان از میان برد. ولی گذر سالها بر من آشکارساخته است که آن مرزی که نیکی و بدی و تاریکی و روشنایی را از هم جدا می کند نه از میان دولتها و حکومتها عبور می کند، نه از میان طبقات اجتماعی و نه گروههای سیاسی بلکه این مرزی است که از قلب هر انسانی و تمام انسانها می گذرد و خود نیز در قلب هر انسانی با گذر زمان جابجا می شود. ما نمی توانیم اهریمن را از جهان بیرون برانیم ولی می توانیم آن را ر قلب خود بشناسیم و آن را در وجود خود محبوس کنیم.

باورمندان به هر ایدئولوژی با این خطر مواجهند که عمق باور آنها از سطح نقاب اجتماعی شان فراتر نرود و بر تاریکی درون خود نابینا شوند. اینکه ناآگاهانه هدف باورمندی خود را خودستایی سیری ناپذیر انسانی قرار دهند. این باورمندی سطحی که از سطح پرسونا و نقاب فراتر نمی رود چشم بر هیولای پنهان در تاریکی درون می بندد و با فرافکنی این سایه که پیوسته غلیظ تر می شود همیشه آن دیگری را در بیرون قربانی هیولای درون می سازد. زیرا چگونه ممکن است تصور کنید که تجسم خوبی و مبارز روشنایی هستید و همزمان شهامت این را داشته باشید که به درون خود چشم بدوزید و هیولایی اهریمنی را بیینید که از چشمان شما در آینه به شما چشم دوخته است. کسی که باورمندیش از سطح نقاب سطحی عقاید عمقتر نشده است حاضر است هر قیمتی بپردازد ولی با این هیولای درون روبرو نشود زیرا چنین تجربه خرد کننده ای تمامیت او و همه انچیزی که هست و در گذشته بوده است را فرو خواهد پاشید.

تصور اینکه شیطان جایی بیرون از ما انسانهاست تصوری خطرناک است زیرا روح و قلب ما را به امن ترین جا برای شیطان بدل می کند جایی که می داند ما هرگز بدنبال او آنجا را نخواهیم گشت و بسیارند باورمندانی که در اعماق روح همه انسانهای دیگر شیطان را جستجو می کنند تا با انگشت دیگران را نشان دهند و از سر رضایت به خود بگویند شیطان انجاست بی آنکه ببینند چگونه شیطان در امن ترین جا یعنی درون خود آنها سکنی گزیده است.

شیطان هیچوقت بیگانه ای خارج از ما نیست بلکه در قلعه ای محکم در درون هر یک از ما پناه گرفته است. یونگ معتقد بود ما هریک باید به جنگ درون برویم و اگزورسیست خود باشیم برای شکار هیولایی که در درون هریک از ماست و جهان تنها زمانی به جایی بهتر بدل خواهد شد که هریک از ما بر تاریکی و سایه درون خود غلبه کنیم و ان را به بند کشیم.

به رنجهای زندگی و تاریکی های دنیا نگاه کنید و از خود بپرسید همه این جنگها، فقر، بی عدالتی، فقدان آزادی و جهل از کجا آغاز می شود؟ حقیقت این است که هر جنگی در جهان بیرون نتیجه نبردی است که در درون ما ناتمام مانده است و هر اسارتی که آزادی جسم و روح ما را در بند کرده است نتیجه فقدان آزادی و اسارت روح ماست که آن را بر زندگی خود و دیگران حاکم ساخته ایم.

پس کوچه ها و دخمه های تاریک شهرها و فقر و بی عدالتی در جهان باقی خواهد ماند تا پس کوچه های تاریک قلبهای ما و فقر و تاریکی ذهنهای ما و خشم و رنجیدگی روح ما باقی است ؛ و جنون جنایت باقی خواهد ماند تا زمانی که ما بر تاریکی درون خود نابینا باقی بمانیم و تاریکی را تنها و تنها آن بیرون و در دیگران و جهان بیرون از خود جستجو کنیم.

همه آن زشتی و رنجی که در جهان می بینیم حاصل زندگی نسلهای بیشمار از پدران و مادران ما در گذشته و همچنین خود ما در همین امروز است که تاریکی های خود را از نسلی به نسل دیگر انتقال می دهیم و برای فرزندان خود افسانه اهریمنی را می گوییم که بیرون از ما آدمیان است و در هر نسل می آموزیم که انگشت اشاره خود را به سوی هر کسی و هر جایی اشاره رویم به جز تاریکی درون خود.  

هر انسانی که دست به سفر درون می زند و با صداقت و شهامت دست به سفر پرخطر درون می زند و با گذر از تاریکی درون خود سوی روشن خویش را بیدار می سازد و نور درون خویش را تحقق می بخشد سکون جهان و ستونهای تاریکی دنیای بیرون را به لرزه در می آورد.

هرچقدر ما سایه و سوی تاریک خود را چه به صورت فردی و چه سایه و سوی تاریک خود را به صورت جمعی به عنوان یک ملت بهتر ببینیم و با آن مواجه شویم، این سایه کمتر بر ما و سرنوشت ما حاکم خواهد شد.

فیلو الکساندریا فیلسوف یونانی مصری قرنها پیش چنین ما را پند می دهد که:

با همگان مهربان باش زیرا هر آنکس که تو می بینی مشکلی بزرگ و دردناک در زندگی خود دارد.

چنین نگرشی به ما توان با شفقت زیستن را می بخشد. مواجهه با سایه تنها یک دیدگاه در زندگی است نه یک دستور العمل مشخص و گام به گام زیرا این راهی فردی است که توسط هر فرد به شکلی متفاوت طی خواهد شد. این دیدگاه با نخستین گام پذیرش مسئولیت وجود سایه ای تاریک در درون خود شروع می شود و چون نگرشی که مانع از سقوط ما به تاریکی می شود تا پایان راه در کنار ما باقی می ماند.

  "یونگ"

آیدین آرتا



آینه سیاه و جهنم لایکهای دنیای مجازی

ارزش واقعی لایکهایی که از دیگران در شبکه های اجتماعی می گیریم چقدر است؟ ما چقدر به این لایکها و عددها در شبکه های اجتماعی اهمیت می دهیم؟

آیینه سیاه Black Mirror مجموعه تلویزیونی است که هر قسمت از آن در داستانی مجزا و با طنزی تلخ به موضوع تکنولوژی و عواقب پیچیده آن بر زندگی انسان مدرن می پردازد. هر داستان در دنیایی موازی و هم زمان با دنیای معاصر و یا در آینده ای نزدیک رخ می دهد و ما را به تفکر در رابطه خود با خویشتن، دیگران و تکنولوژی فرا می خواند.

به دلیل جالب و منحصر به فرد بودن ساختار این مجموعه تصمیم دارم هر وقت که فرصت یافتم بخشهایی از داستانهای این مجموعه و سوالات مهمی را که در پیش روی ما قرار می دهد با شما شریک شوم. یکی از قسمتهای این مجموعه با نام "سقوط با سر" Nosedive ما را به دنیایی می برد که در آن موقعیت و طبقه اجتماعی، درآمد، امکانات، خانه ای که در آن زندگی می کنیم و حتی ماشینی که می توانیم در سفر کرایه کنیم تنها با امتیازی امکان پذیر می شود که خود بر اساس لایکهایی که ما از دیگران می گیریم محاسبه می شود.

همه مردم می توانند با لنزی ویژه که در چشم دارند این نمره را که بین صفر تا پنج است در دیگران ببینند و در روابط روزمره با لایکهای خود به آنها امتیازی بین یک تا پنج دهند. در چنین جامعه ای همه باید به شدت مراقب پرسونا/ نقاب و پوسته ظاهری شخصیت خود باشند. پروفایل عمومی هر فردی برای همه افراد جامعه در دسترس و قابل مشاهده است. به طور مثال وقتی راننده تاکسی شما را به مقصد می رساند هر دوی شما می توانید به یکدیگر نمره ای از یک تا پنج دهید. همینطور وقتی برای خرید به مغازه می روید و یا حتی در آسانسور وقتی از کسی خوشتان نمی آید و یا رهگذری که در خیابان به شما تنه می زند و رد می شود.  

در این دنیا نه فقط همه مردم بهترین و زیباترین عکسهای خود را در پروفایل برای دیدن بقیه به اشتراک می گذارند وپیوسته به دنبال یافتن عکس چشمگیرترین غذا و یا بامزه ترین گربه ها هستند، بلکه در رابطه با یکدیگر نیز همیشه لبخندی بزرگ بر لب دارند و سعی می کنند با همه کسانی که در روز با آنها برخورد می کنند به حدی خوش برخورد باشند که چیزی جز لایک پنج ستاره از آنها نگیرند.

با همه اینها هر فردی در نهایت محدود به مجموعه دوستان خود است و همچنین همکاران و مجموعه کسانی که در طول روز از آنها سرویس می گیرد و یا به آنها سرویس می دهد که عمدتا در طبقه ای مشابه و یا نزدیک خود او قرار دارند. برای صعود به طبقه ای بالاتر نیاز به جمع آوری تعداد زیادی لایک با ستاره های بالا از غریبه ها وجود دارد که معمولا انگیزه ای برای این کار ندارند زیرا مستقیم با شما در ارتباط نیستند و یا مهمتر از آن گرفتن لایک از طبقه ای که نمره  اجتماعی آنها بالای 4.6 است که به راحتی به کسی امتیاز بالا نمی دهند زیرا هم سعی در بسته نگاه داشتن طبقه خود دارند و هم به راحتی می توانند تلاشهای طبقه پایین تر را برای گرفتن تایید به دلیل محبوبیت و دسترسی خود به چرخه های بزرگتر انسانی نادیده بگیرند.

قهرمان داستان این قسمت از "آیینه سیاه" دختری جوان است  با نام لِیسی Lacie که رویایش خرید خانه ای است که خرید آن به امتیاز اجتماعی بالای 4.5 نیاز دارد در حالی که نمره او 4.2 است. این دختر جوان هر روز بیدار می شود، پس از به اشتراک گذاشتن ورزش صبحگاهی خود با دیگران که نشانگر سلامت اوست سعی می کند زیباترین سلفی ممکن از خود را با لبخندی که تلاش می کند واقعی به نظر برسد با دیگران شریک شود، سپس از قهوه خود و بیسکویت نصفه گاز زده اش که طعم هیچکدام را دوست ندارد عکس می گیرد و با دیگران به اشتراک می گذارد و پس از آن همه پستهای با ربط و بی ربط همه را پنج ستاره لایک کند تا آنها هم او را متقابلا با امتیاز بالا لایک کنند.

او همچنین در خیابان و یا محل کار خود به همه لبخندی بزرگ و مصنوعی تحویل می دهد و سعی می کند وانمود کند که همه کسانی را که بقیه دوست دارند دوست دارد و کسانی را که بقیه دوست ندارند با امتیاز پایین دیسلایک می کند تا بتواند امتیاز خود را بالای 4 نگاه دارد ولی حتی همه این زندگی مصنوعی برای رسیدن او به آرزویش کافی نیست.

در نهایت او موفق می شود که نظر یکی از دوستان دوران کودکیش را جلب کند که امتیاز 4.8 دارد و توسط او به مراسم عروسیش دعوت می شود تا در آن به عنوان نزدیکترین دوست کودکی عروس برای دقایقی برای صدها مهمانی سخنرانی کند که امتیاز همه آنها بالای 4.6 است و این فرصتی استثنایی برای اوست تا با افزایش ناگهانی امتیازهایش به خانه رویایی خود برسد. در این راه برای او حتی این مهم نیست که این به ظاهر دوست کودکی و نوجوانی با نامزد او رابطه داشته و او این را می دانسته است. او چیزهای زیادی از حقیقت درونی و دوست نداشتنی دوست نوجوانی خود می داند ولی قرار است که او در ستایش از تمام خوبیهای او سخن بگوید تا لایکهای ارزشمندی را بگیرد که او را در جامعه مهم تر و ثروتمند تر می کنند.

در راه سفر به مراسم عروسی، لِیسی قهرمان داستان ما با مجموعه ای از اتفاقات پیش بینی نشده مواجه می شود که نتیجه انها سقوط آزاد امتیاز اجتماعی اوست. این اتفاقات ناخوشایند با کنسل شدن پرواز او و عصبانی شدن و مشاجره او با کارمند هواپیمایی شروع می شود  و در طول سفر دشوار او تداوم می یابد که نتیجه آنها سقوط امتیاز او به 2.1 است.

وقتی به نزدیکی محل عروسی می رسد دوست او نائومی تماس می گیرد و در کمال ناباوری به لِیسی می گوید که دیگر لازم نیست در عروسی شرکت کند زیرا با امتیاز اجتماعی 2.1 حضور او تنها سبب سرشکستگی نائومی نزد مهمانانش خواهد بود ... و بقیه داستان که نهایتا به سقوط لِیسی به صفر و زندانی شدنش و نهایتا کنار رفتن نقاب و بیان چهره ای منتهی می شود که مدتها پشت ماسک اجتماعی او پنهان مانده بود.

جایی از این داستان زنی سالخورده با امتیاز 1.4 که راننده یک کامیون است و او را برای مسافتی سوار می کند مکالمه ای عمیق و جالب با این دختر جوان دارد. این زن سالخورده برای او تعریف می کند که زمانی امتیاز او 4.6 بوده است ولی سرطان همسرش که امتیاز 4.3 داشته و مرگ او به دلیل ناتوانیش برای استفاده از امکانات افرادی با امتیاز بالاتر از 4.4 باعث شد او روش زندگی خود را به صورت جدی بازنگری کند. او تصمیم گرفت با خود و دیگران صادق باشد و نقابش را کنار گذاشت و خیلی زود دریافت که هیچ کس در دنیایی که بر اساس لایکها ارزش انسانها را ارزیابی می کند هیچ اهمیتی به صداقت نمی دهد.

به سرعت همه دوستانی که به ظاهر دوست او بودند ولی در حقیقت تنها رابطه آنها با هم مبادله لایکها بود شروع به ریزش کردند و با ریزش آنها او احساس کرد که اندک اندک سبک تر و از دروغها آزاد تر می شود. حسی شبیه از پا در آوردن کفشی تنگ! این بانوی سالخورده از قهرمان داستان ما لِیسی Lacie می پرسد که چه می خواهد و به چه می خواهد برسد و برای چه چیزی می جنگد؟ لِیسی پاسخ می دهد برای خوشحال بودن ... اینکه بتواند نفسی عمیق بکشد و فکر کند که راضی است ولی پیش از رسیدن به آن نقطه ناچار است این بازی احمقانه لایکها را ادامه دهد برای اینکه دنیا اینگونه طراحی شده است. دنیایی که در آن اهمیت آدمها و مطالب و همه چیز بر اساس عقاید عمومی و این لایکها تعیین می شود.

این قسمت از مجموعه "آیینه سیاه "که تصویری کاریکاتور گونه و اغراق شده ولی قابل لمس و عمیقا قابل احساس از دنیای امروز را در برابر ما قرار می دهد، این سوال مهم را از ما می پرسد که رابطه ارزش ما و لایکها چیست؟ رابطه ما با دیگران؟ با دنیای اطراف؟ با آنچه که می بینیم و در برابرمان قرار می گیرد؟ صداقت و راستی با خود و دیگران در این دنیا چه جایی دارد؟ عمق ما در پس نقاب اجتماعی مان چقدر است؟

گفته می شود که در یک مکالمه آزاد و معمولی عادت کلی ما این است که 40% از زمان مکالمه را در رابطه با خود حرف بزنیم. احتمالا همین میزان از پستهای شبکه های اجتماعی ما نیز احتمالا به طور معمول در رابطه با خود ماست. نوشته هایی در رابطه با خودمان، عکسهایمان و جاهایی که می رویم و یا به شخص ما مربوط است. شاید بتوان بر این اساس شکلی از تقسیم بندی به این شکل ارائه داد که هر یک از ما در شبکه های اجتماعی یا بیش از 40% مطالب خود را به شخص خود اختصاص می دهیم و یا کمتر از 40%. حال به این سوال فکر کنید ... چند درصد از پستهایی که شما به اشتراک می گذارید و در انتظار لایک خوردن آنها توسط دیگران می نشینید در رابطه با شخص خودتان است؟ من قضاوت در رابطه با معنای این تقسیم بندی و جایی که شما خود را در آن قرار می دهید به خود شما واگذار می کنم ولی دوست دارم به دو نکته اشاره کنم. یکی در رابطه با لایکهایی که ما شخصا می گیریم و دیگری لایکهایی که مطالبی که آنها را به اشتراک می گذاریم و شخصی نیستند ولی ما آنها را ارزشمند می دانیم.  

چندی پیش دوستی که دستی به قلم دارد و می نویسد در استتوس فیس بوک خود با گلایه از اینکه کسی نوشته هایش را نمی خواند جمع دوستانش را خطاب قرار داد و نوشت که تصمیم دارد یک خانه تکانی در دوستان فیسبوکش انجام دهد و تنها کسانی را که خواننده نوشته های او هستند (به این معنا که حداقل بعضی از آنها را لایک می کنند) در جمع دوستانش نگاه دارد و اگر کسی با آنچه برای او ارزشمند است ارتباطی ندارد و نوشته هایش را نمی خواند (نوشته های ایشان را لایک نکرده است و یا کامنتی نمی گذارد) آنها را حذف کند.

خواندن این بیانیه تهدید به اخراج که خوشبختانه شامل من نمی شد من را به این فکر واداشت که چرا بعضی از ما تا این حد لایکهای دیگران را جدی می گیریم؟ این لایکها حقیقتا چه معنایی دارند؟ جالب است که همه ما فکر می کنیم اگر دیگران عکسها و یا مطالب ما را دوست داشته باشند به معنای این است که عکس و یا مطلب ما ارزشمند است ولی در اغلب موارد خود ما عکسها و مطالب دیگران را تنها به این دلیل لایک می کنیم برای اینکه فکر می کنیم این "رفتاری درست" است. جالب نیست که بخشی از ما باور می کند عکسها و پستهای ما جذاب تر و ارزشمند تر از دیگران است و به همین دلیل لایکهایی که ما می گیریم کاملا صادقانه و بازتاب ارزش درونی ما و مطالب ماست؟

به نظر شما اگر نیچه در قرن بیست و یکم زندگی می کرد چند دوست در صفحه فیس بوکش داشت و چند لایک برای نوشته هایی که به اشتراک می گذاشت می گرفت؟ هگل چطور؟ چقدر این لایکها اهمیت داشتند؟ جالب است که بدانیم نیچه عمده نوشته هایش را با هزینه شخصی منتشر ساخت و تنها پس از مرگش بود که بسیاری از نوشته هایش با اقبال مواجه شدند. او در توصیف تنهایی خود و مقایسه آن با هگل می گوید که وقتی هگل در بستر مرگ بود تنها یک نفر بر بالین او حاضر بود و هگل به آن یک نفر گفت که تنها تو فلسفه مرا فهمیدی و تو هم نفهمیدی! و با طنزی تلخ پیش بینی کرد که بر بستر مرگ او حتی آن یک نفر هم حاضر نباشد!

ولی به راستی چه اهمیتی داشت چند نفر او را در آن روزها لایک می کردند؟ این خود اوست که به ما می گوید ارسطو زمانی گفت تنها دو موجود از تنهایی لذت می برند خداوند و هیولاها ولی به باور من (نیچه) گروه سومی نیز هستند که ترکیبی هستند از این دو: فلاسفه! چند نفر اندیشمند بزرگ دیگر را با سرنوشتی مشابه نیچه، هگل، اسپینوزا، پاسکال و یا روسو می شناسید؟

هر نویسنده ای می نویسد تا خوانده شود. من هم می نویسم تا خوانده شوم و مایلم از شما که تا اینجای این نوشته را خوانده اید و تنها یک لایک و یا ویو به این نوشته بدون خواندنش اضافه نکرده اید تشکر کنم. ولی به راستی اگر ما می نویسیم، نقاشی می کنیم، عکس می گیریم و یا قطعه ای موسیقی خلق می کنیم برای چه کسی این کار را انجام می دهیم؟ من پیوسته به خود یادآوری می کنم که من می نویسم چون نوشتن را از ننوشتن و سکوت ارزشمندتر می دانم. فراتر از آن .. این آن کسی است که من هستم ولی من همچنین می نویسم تا بخشی از گسترش حقیقتی باشم که در قلب خود به درستی آن ایمان دارم ولی در این راه من برای شماره ها نمی نویسم. من برای "یک نفر" ها می نویسم. همان یک نفرهایی که می خوانند و یا روزی خواهند خواند.

من حتی فعالانه تلاش می کنم مخاطبان خود را گسترش دهم ولی نه به دلیل اینکه عدد مخاطبان به تنهایی معنایی دارد بلکه به این دلیل که به من و آن یک نفرها امکان بیشتری می دهد تا یکدیگر را پیدا کنیم. چندی پیش ایمیلی دریافت کردم که در آن پیشنهاد شده بود می توانم با پرداخت هزینه ای ممبر  Member و ویو View فیک به صفحه تلگرامم اضافه کنم و حتی لیست قیمتی به این صورت ضمیمه شده بود که به ازای هر هزار ویو و یا هر هزار عضو هزینه مشخصی برای پرداخت وجود داشت! باور می کنید ما در جهانی زندگی می کنیم که دروغ در آن خود به شغل و تجارتی قابل معرفی و بازاریابی تبدیل شده است؟! من برای صاحب این تجارت شریف نوشتم که حاضرم با او معامله کنم اگر او به جای این اعداد پر از صفر تنها یکی از آن "یک نفر" هایی را که جستجو می کنم برای من بیابد.

اصل پارِتو Pareto Principle اصلی شناخته شده مبتنی بر 80/20 در اقتصاد، تجارت و تولید است به این معنا که همیشه هشتاد درصد از نتیجه شما از 20 درصد از مجموعه ای که هدف گرفته اید ناشی می شود. به این معنی که در نهایت اگر ده هزار عضو در شبکه خوانندگان خود دارید احتمالا تنها دو هزار نفر از آنها مخاطب اصلی شما خواهند بود و از میان هزار دوست فیسبوک شما در بهترین حالت احتمالا نهایتا تنها دویست نفر ارتباطی معنا دار حتی در سطح لایک با پست شما خواهند داشت و از میان آن دویست نفر نیز تنها عددی در حد چهل نفر کمی عمیق تر با آن ارتباط برقرار خواهند کرد ولی در نهایت اگر براستی به دنبال مخاطبی راستین هستید برای آنچه آن را مهم می پندارید هدف خود را "یک نفر" ها قرار دهید و نه عددها زیرا کیفیت جمع ما با کسانی که به راستی در کنار ما قرار دارند تزایدی خطی نیست بلکه گاهی تنها یک نفر می تواند نیرویی ارزشمندتر از هزاران باشد. پس هرگز برای محبوبیت به والاترین ارزشهای خود و کسی که براستی هستید و آنچیزی که براستی به آن باور دارید پشت نکنید زیرا تنها در این صورت است که آن "یک نفر" های ارزشمند و راستین شما را خواهند یافت.

اگر که با تداوم و ثبات، مطالبی ارزشمند را با دیگران شریک شوید و تلاش صادقانه شما این باشد که آنها را به اندیشیدن وادارید، با زیبایی کار هنری خود آشنا کنید و یا حتی آنها را بخندانید، به تدریج از خود یک بِرَند خواهید ساخت که این برند سرانجام مخاطبان خود را خواهد یافت. مخاطبانی که صادقانه به کار شما و آنچه انجام می دهید علاقه مندند و به ارزش آن باور دارند.  

اگر هم که عمده و بیش از چهل درصد آنچه به اشتراک می گذارید تنها معطوف به خود شماست و از عکسها و نوشته هایی در رابطه با "من" و آنچه این "منِ پراهمیت" احساس می کند فراتر نمی رود، شاید باید کمی بیشتر به همان سوالی بیندیشید که آن بانوی سالخورده از لِیسی پرسید.  حقیقت این است که اگر 8 ساعت در روز تلاش ما این باشد تا تصویری بهتر و روشن تر از خود برای لایک گرفتن از دیگران ارائه دهیم به مرور پذیرفتن واقعیت خاکستری و کمتر روشن زندگیمان برایمان دشوارتر خواهد شد به ویژه که ما در دنیایی زندگی می کنیم که در آن دنیای خاکستری خود را با دنیای روشن تصویرهای شاد و خوشرنگ ولی غیرواقعی دیگران مقایسه می کنیم.

چقدر به باور شما نظر دیگران برای شما برابر با حقیقت و یا بازتاب واقعیت است؟ چقدر نظر دیگران ارزش شما، یک مطلب، یک عکس و هر چیز دیگری را تعیین می کند؟ پاسخ به این سوالات رابطه ای معکوس با اعتماد به نفس و احترامی که ما برای خود، دیگران و حقیقت قائلیم دارد. هر چقدر پاسخ ما به این پرسش مثبت تر باشد زندگی ما بیشتر بر اساس جستجوی تایید دیگران بنا شده است.

چندی پیش تحقیقی را که در دانشگاه استنفورد در رابطه با دانشجویانی که خودکشی کرده بودند می خواندم. بیشتر این دانشجویان حتی تا زمان مرگ خود تصویری ایده آل و شاد در شبکه های اجتماعی از خود ارائه می دادند. محققان این پروژه نام این پدیده را سندرم اردک Duck Syndrome گذاشتند برای اینکه اردکها روی آب به نظر می رسد که بسیار به آسانی و بسیار نرم حرکت می کنند ولی در زیر آب پاهای آنها در تلاشی بی وقفه تقلا می کند تا این حرکت را میسر سازد چیزی که با دیدن اردکی که روی آب به نرمی شنا می کند نمی توان آن را دید.   

این مهم است که بدانیم نه تصویر ما و نه تصویر شادی که از دیگران در عکسهایشان و سفرهایشان و مهمانیهایشان می بینیم تمام تصویر زندگی ما و آنها نیست ولی آنچه در نهایت به راستی مهم است کسی است که ما در درون خود هستیم.

ژان پل سارتر در نمایشنامه معروف خود با عنوان "خروجی نیست" No Exit! داستان سه گناهکار را تعریف می کند که برای ابد به ماندن در دوزخ محکوم شده اند ولی در این داستان دوزخ نه آتش است و نه آنکه شکنجه ای فیزیکی در کار است، بلکه جهنم تنها اتاق کوچک مبله ای است که این سه نفر محکومند تمام ابدیت را در کنار هم در این اتاق بگذرانند در حالیکه هر یک باور دارند بهتر از تصویری هستند که دو نفر دیگر از آنها در ذهن خود دارند.

جمله پایانی این نمایشنامه که ژوزف گارسِن Joseph Garcin یکی از سه قهرمان این نمایشنامه بر زبان می آورد این است که "جهنم یعنی دیگران!" Hell is other people که در حقیقت اشاره به بخشی از فلسفه سارتر دارد با عنوان "نگاه" Look که معنای آن این است که حضور دیگران باعث می شود که ما خود را به عنوان یک شیء Object ببینیم و این ما را از انسانی آزاد بدل می سازد به یک "چیز" در میان چیزهای دیگر. به همین دلیل است که حضور دیگران جهنم آزادی ماست! از این رو که ما را در شکل ثابت آنچه که هستیم و به آن شکل که سارتر به آن اشاره می کند در واقعیت ایستای خود Facticity منجمد می کند و مانع از تعالی Transcendence ما می شود.

من مثل سارتر باور ندارم که دیگران جهنم ما هستند زیرا باور عمیق من این است که بهشت نیز در خلا نیست شدن دیگران پدید نمی آید، ولی مانند سارتر بر این باورم که "در نگاه دیگران زیستن" ما را به یک شیء فاقد آزادی و ناتوان از تعالی فرو می کاهد.

به باور من تفاوتی ژرف است میان تنهایی و یگانه چون "یک نفر" ایستادن. در اولی زنجیر نامریی دیگران همچنان بر پای ماست و در دومی ما در میان همه ایستاده ایم بی زنجیر و این رهایی از دیگران نخستین شرط رها ساختن دیگران است. در نهایت ما با دیگران در این جهانیم و بی شک برای هیچ یک از ما خروجی از این اتاق نیست!

آیدین آرتا

ژانویه 2019     

 

 


فلسفه، تخیل و زبان شاعرانه

فلسفه، تخیل و زبان شاعرانه نگاهی دوباره به پیوند درونی فلسفه، روانشناسی و هنر نیچه زمانی هشدار داد که آنچه علم را تهدید می کند غلبه "روش علمی" بر "جستجوی دانش" است! و این جمله ای است که می توان نشست و ساعتها در رابطه با آن اندیشید. بسیاری نیچه را با استهزا و کنایه…
ادامه مطلب

وسوسه و فریب کیش شخصیت

وسوسه و فریب کیش شخصیت کیش شخصیت پدیده‌ای است که در آن شخصی مدعی دانش خود را مرجع دانسته خود قرار می دهد و دیگران را به پیروی از خود فرا می خواند. رابطه ای مستقیم بین عدم تکامل فردیت مستقل مردمان یک جامعه و فراوانی این پدیده وجود دارد و تاریخ گذشته و امروز…
ادامه مطلب