از تاریکی ذهن ناخودآگاه تا شکست اهریمن


ن

ف

در بخشی از داستان ارباب حلقه ها ساورن Sauron که تجسم قدرت اهریمنی تاریکی، تباهی و استبداد است را به صورت یک چشم Eye of Sauron  می بینیم که از بلندای سرزمین تاریکی به جهان چشم دوخته است. فرودو Frodo  هابیت Hobbit جوانی که رسالت خود را در نابودی حلقه قدرت ساورن Ring of Sauron / One Ring می بیند چشم ساورن را آینگونه توصیف می کند:

خیره بر جهان و هدفمند، مردمک سیاه چشم ساورن از درون رو به ژرفترین تاریکی ها باز بود، پنجره ای رو به تهی!

این حقیقتی است که چشم اهریمن از آن رو چشم اهریمن است که هرگز به درون نمی نگرد! چشم اهریمن دریچه ای است که از تاریکی درون به جهان بیرون باز می شود و هرگز به درون سیاهی درون خویشتن نمی نگرد و همانا شاید بتوان بازگرداندن حلقه (که خود به شکل چشم است)  به مبدا خود را که تنها راه در داستان ارباب حلقه ها برای نابودی اهریمن/ ساورن است به این حقیقت تعبیر کرد که سیاهی تا آن لحظه قدرتمند است که به درون خویش ننگرد و بازگرداندن بینش به تاریکی درون، جادوی قدرتمند اهریمن را باطل می کند و به سیطره اش پایان می بخشد و این دقیقا کاری است که هر سالک نوری باید با ساورن/ اهریمن درون خود انجام دهد.

آنان که نگاه خود را از جهان بیرون بر سیاهی درون خویش برنگردانده اند، همواره تاریکی نیرومندی در درون دارند که می تواند خودمختارانه رفتار و عملکرد آنان را در دست بگیرد.

اغلب ما می دانیم که لحظاتی هستند که ما ممکن است رفتاری غیر عقلانی و نادرست و حتی خشونتی کنترل نشده و ناشی از خشم را بدون آن که به آن بیاندیشیم و حتی کنترلی بر آن داشته باشیم می توانیم از خود بروز دهیم. منشا این رفتار همان تاریکی ناخودآگاه درون ماست که کارل گوستاو یونگ Carl Jung  یکی از بنیان گذاران اصلی مکتب روانشناسی تحلیلی Psychoanalysis ، آن را سایه  Shadow می نامد.

تا زمانیکه این تاریکی جایی در درون ما آزاد و رها باشد خواهد توانست ما را به اهریمنی بدل سازد که خود آن را نمی شناسیم و حتی بر وجودش آگاهی اندیشیده نداریم.

d

چشم اهریمن هیچگاه به درون نمی گرد.

آلن واتز Alan Watts نویسنده، فیلسوف و شرق شناس بریتانیایی در جریان محاکمه آدولف آیشمنAdolf Eichmann  یکی از فرماندهان آلمان نازی و ازاصلی ترین سازمان دهندگان کشتارها و فجایع بازداشتگاه آشویتس در جریان جنگ جهانی دوم در سخنانی با ارجاع به آنچه از کارل گوستاو یونگ یکی از بزرگترین چهره های تاریخ روانشناسی قرن بیستم اموخته بود، چنین گفت:

من قطعا تا آخرین نفس با تاریکی آن تفکری که آیشمن آن را نمایندگی می کند خواهم جنگید ولی هرگز نخواهم پذیرفت که او را شیطان و یا تجسم تاریکی بدانم؛ زیرا من از یونگ آموختم که اگر دشمن خود را تجسم مطلق تاریکی و سراسر اهریمنی تصور کنم، خود از دیدن تاریکی درون خود باز خواهم ماند.

باطل خواندن آنکه در برابر ماست ناگزیر این باور خطرناک را در ما ایجاد می کند که ما سراسر برحقیم و شیطان خواندن آنکه بر علیه آن می جنگیم سرانجام ما را به توهم خود حقیقت بینی خطرناکی خواهد کشاند که خود ریشه سقوط انسانهایی چون آیشمن است. آنگاه که آیشمن و فرماندهانش یهودیان را تجسم پلیدی و شیطان نامیدند، راه را برآن گشودند که باور کنند خود آنها تجسم نور و مبارزه با پلیدی اند و با وجدانی آسوده که ناشی از این خودفریبی بود به سربازان جوان خود گفتند که آرمان آنها پالایش جهان از هرآنچیزی است که ناپاک و شیطانی است و همین به آنها امکان توجیه هولناک ترین جنایتها نزد خویشتن داد. اگر ما نیز از دیدن آیشمن و هیتلر درون خود ناتوان گردیم و تردید کنیم که هر یک از ما در زمان و مکان مناسب برای ظهور تاریکی خود ممکن است آیشمن، زندانبان آشویتس و یا سرباز اس اس مجری دستور او باشیم، تنها چیزی که از تبدیل شدن به آنها کم داریم فرصتی برای اعمال قدرت و خشونت است.

کارل یونگ Carl Jung در تحلیل ساختار ذهن ناخودآگاه Unconscious Mind از دو مفهوم سایه Shadow  و پرسوناژ Persona سخن می گوید.

شخصیت یا پرسونا ماسکی است که ما در برخورد با جهان بیرون بر چهره می زنیم و تلاش می کنیم که با آن ماسک شناخته شویم. بسیاری از ما به اشتباه این پرسونا و ماسک را برابر با خود می دانیم و اگر از ما بخواهند که بگوییم که هستیم نه تنها ویژگیهای این پرسونا و ماسک را بر می شمریم بلکه خود نیز بر این باوریم که ما برابر با همین ویژگیها هستیم.

مفهوم سایه Shadow در روانشناسی یونگ که من در این متن آن را سوی تاریک درون و یا ساده تر "تاریکی درون" می نامم، آن بخشی از ذهن ناخودآگاه ماست که ما از دیدن آن ناتوانیم ولی به شکل نیرومندی رفتارهای ما را در بسیاری لحظات زندگی هدایت می کند. یونگ معتقد بود بزرگترین گام در تکامل شخصیت ما، درک، شناخت، پذیرش و به عرصه آگاهی آوردن این آگاهی درون برای یکپارچه ساختن ساختار آگاهی و شخصیت ماست. اگر ما بر این تاریکی نابینا بمانیم، برای همیشه شکافی عمیق بین خودآگاه و ناخودآگاه ما باقی خواهد ماند.

هر یک از ما احتمالا کسانی را دیده ایم که همواره بدیهای دیگران را می بینند و از آن سخن می گویند ولی آن که از بیرون به آنها می نگرد می تواند ببیند که خود آنها واجد تمام این بدیها و تاریکی ها که در دیگران می بینند هستند ولی خود از دیدن این تاریکی ها در وجود خود ناتوانند. یونگ بر این باور است که در حقیقت آن تاریکی که ما در بیرون می بینیم بازتاب تاریکی درون ما و در حقیقت سایه خود ماست.

آلن واتز در ادامه سخنان خود پس از اشاره به دادگاه آیشمن در سخنانی تاثیرگذار بیان می کند که چگونه وقتی در سال 1958 با یونگ ملاقات کرد مفهوم حقیقی پذیرش تاریکی درون را کامل تر از آنچه یونگ نگاشته بود، در رفتار خود او مشاهده کرد. او سخنان خود را چنین ادامه می دهد:

من با دانشمندان و حتی مردان  بسیاری از شرق و غرب که پیروانشان مقدسان می خوانند ملاقات کرده ام، ولی آنچه در یونگ بیش از هر چیز من را تحت تاثیر قرار داد تواضع بی آلایش او و نگاه به تمامی خالی از قضاوتش بود که به طرف مقابل او، فارغ از درجه علمی و اجتماعی اش احساسی عمیق از آرامش و امنیت در حضور او می داد.

من هیچگاه  و هیچ جای دیگری چنین نگاه آرام و خالی از قضاوتی را تجربه نکرده بودم. در نگاه او جرقه ای بود که گویی در پس ذهنش این آگاهی عمیق و یکپارچه شده با شخصیت او وجود داشت که پیوسته در ذهن او نجوا می کرد که او می تواند به همان اندازه بر خطا باشد که هر کس دیگری و این آگاهی را به او می بخشید که او نیز چون هر انسان دیگری سوی تاریکی دارد که باید همواره آن را در آگاهی خود نگاه دارد.

او چنان بر اهریمن درونش آگاه و چنان سوی تاریک خود را در احاطه داشت که در نگاهش هیچ اثری از قضاوت، محکوم کردن و خود بر حق دیدن نبود و این در وجودش آرامشی ایجاد می کرد که اهریمن خشم و خشونت را حتی تصور خروج از بند او نبود.

ندیدن "تاریکی درون" ما را به خیره ماندن بر تاریکی بیرون می کشاند و این خود ریشه رنجش و خشم و سرآغاز رهایی اهریمن خشونت و جنایت است. هرچقدر بیشتر از تاریکی درون خود و سایه خود بدانیم نگاهمان خالی تر از قضاوت و رفتارمان دورتر از خشم و خشونت خواهد بود

همه ما در کودکی نابینا بربعد تاریک خود و جهان هستیم و این ناآگاهی و عدم هشیاری به جهان بیرون که در کودکی با ماست با بزرگ شدن ما از بین می رود و با زوال این ناآگاهی لذت بخش، هشیاری دردناکی از حقیقت رنجهای زندگی ، بی رحمی طبیعت، محدودیت ما و فناپذیری و مرگ جایگزین آن می شود. ما در بزرگسالی ناگزیر از کشیدن بار هستی بر دوش و زیستن این رنج و درد فزاینده ایم.

در چند سال گذشته من هرروز خود را با بیمارانی که قربانی مشکلات روانی گوناگون و مشکلات الکل و مواد روان گردان و مخدر هستند گذرانده ام. در عمق رنج این انسانها که درد بودن و بار هستی را با تار و پود وجود خود درک کرده اند و با بی رحمی و بی عدالتی زندگی لمس شده اند تلاشی نافرجام برای بازگشت به ناآگاهی اولیه از دست رفته در کودکی وجود دارد.

تلاش برای بازگشت به ناآگاهی با الکل، مواد مخدر، نابود ساختن ناآگاه ساختار حقیقت بیرونی در بیماریهای روانی و انواع مشکلات شخصیتی از وابستگی عاطفی تا تلاشهای وسواسی برای کنترل خود و دیگران و پدیده ها برای فراموشی کنترل حقیقی که بر سرنوشت خود نداریم.

رویای نهانی دانسته و یا نادانسته همه ما بازگشت به آن ناآگاهی شیرین و بی رنج از دست رفته کودکی است. در عمق اسطوره آدم و حوا این حقیقت که ما با چشیدن میوه ممنوعه آگاهی / خودآگاهی از بهشت رانده شدیم وجود دارد. در قلب تمام ادیان رنج بزرگترین حقیقت زندگی است.

بودا در نخستین سخنان خود پس از بیداری رنج را نخستین حقیقت زندگی نامید و تمام ادبیات و فلسفه اگزیستنسیال از داستایوفسکی تا کیرکگارد و کامو و هایدگر و سارتر بر پذیرش بنیان این هراس پررنج و ترسناک زندگی چون نخستین اصل بودن ما بنا شده است. همه ما سعی در فراموشی آن داریم در یکدیگر، و در هرکاری که کمک کند کمتر به این رنج بیندیشیم.

کارل یونگ معتقد بود که آنچه رنج ما را می آفریند نه آگاهی که "آگاهی محدود" ماست و رنج هستی ما نه با سقوط به ناآگاهی بلکه با تلاش برای غلبه بر "محدودیت" آگاهی ما کاهش خواهد یافت. برای همین او معتقد بود مشکل اصلی اغلب بیماران روانی این نیست که می دانند و پیوسته در یاد دارند که چه بر آنها گذشته است بلکه این است که دقیقا نمی دانند چه بر آنها رفته است، و آنچه رنج آنها را می افزاید این است که در مه غلیظ گذشته خود در وضعیتی گرفتار مانده اند که نه نابینا هستند و نه می بینند! ما آگاهی محدود و گسسته ای از آگاهی جهان هستیم و این ریشه رنج ماست.

آگاهی چیزی است که محدود آن رنج می آفریند و تنها راه رهایی از این رنج فزودن آگاهی است ولی این تعالی آگاهی باید از شناختن تاریکی درونمان و آگاهی بر آن آغاز شود. اگر بر تاریکی درون خود بینا نباشیم همواره آگاهی ما تقسیم شده میان تاریکی و روشنی و نیمه خواب و نیمه بیدار باقی می ماند و تاریکی ذهن ناهشیار ما می تواند کنترل بخشی و یا حتی تمامی آگاهی ما را در دست بگیرد ولی با شناخت تاریکی درون و آوردن آن به آگاهی هشیار خود در عمل هیچگاه تاریکی فرصت آن را نخواهد داشت که مهار نشده از درون ما آزاد شود. ممکن است خود را همچنان بیان کند ولی همواره آمیخته و در زنجیر آگاهی ما خواهد بود.

در حقیقت تا پیش از تامل، درک و شناخت این تاریکی ما در ناآگاهی کودکانه و ساده لوحانه ای از جهان به سر می بریم. نیچه اخلاق عمومی مردمان را بزدلی می خواند نه به دلیل ان که اخلاقی زیستن به باور او بزدلی بود بلکه به این دلیل که اغلب مردم ترس و ضعف خود را زیر نام اخلاق پنهان می کنند تا ضعف خود را حتی بر خود بپوشانند ولی آن گاه که قدرت بروز تاریکی را می یابند، سوی تاریک آنان قادر است که دست به هر عمل اهریمنی زند بی انکه آنها حتی توان و شهامت دیدن و پذیرش نتیجه اهریمنی رفتار خود را داشته باشند.

تفاوت میان انسان خوب که بعد ناخوداگاه شخصیتش را با خود اگاه خود یگانه ساخته است و انسان ساده لوحی که هرگز به تاریکی درون ننگریسته و می پندارد که انسانی خوب است، این است که هر تصمیم و عمل انسان خوب اندیشیده و با درک کامل از توان درونی او برای اهریمنی بودن است. انسان خوب انسانی خطرناک است زیرا راههای اهریمن درون ود را به خوبی می شناسد و بر انها آگاه است و با تمام این آگاهی انتخابشان نمی کند.

ا

ن

در داستان هری پاتر ما در ابتدای داستان می آموزیم که لرد ولدمورت Lord Voldemort که خطرناکترین و بی رحم ترین تجسم جادوی سیاه است تلاش می کند تا هری پاتر را بکشد ولی پدر و مادر هری با قربانی ساختن خود مانع از اینکار می شوند و در عمل فداکاری برخواسته از عشق مادر هری او را از مرگ نجات می دهد و جادوی ولدمورت را به او بر می گرداند ولی بخشی از روح اهریمنی ولدمورت در درون هری به دام می افتد و زخمی بر پیشانی هری می ماند که نشان نبرد سرنوشت ساز نخستین او با اهریمن است. در داستان اسطوره ای مشابهی در اساطیر مصر زمانی که هورس نیرومندترین خدایان که فرزند این جهان (اوزیریس) و جهان زیرین (ایسیس) است به نبرد سث که تجسم اهریمن و تباهی است می رود در این نبرد گرچه بر سث غلبه می کند ولی چشم خود را در این نبرد از دست می دهد. او در پایان این نبرد چشم خود را به دست می اورد ولی به جای انکه ان را به سرجای خود برگرداند به جهان زیرین می رود و پدر خود اوزیریس را که نابیناست می یابد و چشم خود را به او می بخشد و او را به روی زمین می آورد و با کمک او جهان را آباد می سازد.

در بعد روانشناختی می توان این اسطوره را چنین تعبیر کرد که نگریستن در تاریکی و نبرد با اهریمن بی بها نیست. هری پاتر زخمی بر پیشانی خود دارد و هورس چشم خود را در این نبرد از دست می دهد. آنچه هورس انجام می دهد آن است که به به ریشه خود و به سوی پدر خود می رود و چشم خود را به او می بخشد. این می تواند بدین معنا باشد که قهرمانی که بر تاریکی غلبه می کند به جای فراموشی گذشته خود بدان بینایی می بخشد و به خویشتن تمامیت و یگانگی می بخشد. آنچیزی که هری پاتر را از سایر ساحران جوان همسالش جدا می کند نیروی این حقیقت است که او تاریکی را می شناسد و زخم آن را بر پیشانی دارد و این نبرد قدرتی خطرناک به او بخشیده است که او را از دیگران متمایز می سازد ولی او با آگاهی بر تاریکی درون خود بر این قدرت احاطه دارد و سفر تعالی او سفر گسترش این اگاهی و بسط این قدرت تا نابودی تاریکی است.

ا

این نوشته را با افسانه شگفت انگیز آفرینش جهان و انسان در آیین زرتشت و معنایی که ان برای ما می تواند داشته باشد به پایان می برم. بر اساس متن پهلوی بندهشن زمانی که اهریمن به جهان روشنایی اهورامزدا حمله برد بر اساس پس دانشی (جهل) خود از نقشه اهورا مزدا برای نابودی خود اگاه نبود. او بر جهان مادی حمله اورد و با همه عناصر و موجودات این جهان امیخت و تباهی، مرگ و نابودی و فساد را بخش تفکیک ناپذیر هر چیزی در جهان مادی ساخت ولی نمی دانست که این جهان از اندیشه هورمزد با دانش بر نیت و حتمی بودن هجوم او پدید امده است. آنگاه که اهورامزدا با خواندن سرود مقدس اهریمن را از سرانجامش و نقشه خود مطلع ساخت اهریمن کوشید از جهان مادی بگریزد و به قلمرو تاریکی خود باز گردد ولی به فرمان اهورامزدا ایزد آسمان و فروهر انسانهای نیک راه را در آسمان جهان مادی بر بازگشت او بستند و او را در جهان مادی زندانی ساختند.

سپس اهورامزدا انسان را به عنوان تنها و تنها موجودی که حق انتخاب آزاد دارد می آفریند و بارها در جای جای گاتها به این آزادی انتخاب میان نیکی و بدی و نور و تاریکی اشاره می شود. اهورامزدا به نیکی می دانست که راهی برای نابودی تاریکی و اهریمن نیست زیرا او حقیقت ازلی جهان است و حتی اگر او را شکست دهد او در بیرون قلمرو نور و روشنایی در انتظار حمله ای مجدد باقی خواهد ماند و این نبرد را پایانی نخواهد بود پس او دو چاره اندیشید. نخست زمن کرانه مند را از زمان بی کرانه خلق کرد و سپس اهریمن را در جهان مادی به دام انداخت و سرانجام آخرین قطعه پازل پیروزی نهایی نور بر تاریکی یعنی انسان را با آزادی اراده و قدرت انتخاب میان نیک و بد آفرید زیرا شکست نهایی اهریمن تنها با انتخاب نشدن او توسط انسان رقم خواهد خورد جایی که او ضعیف و ضعیف تر گشته و در نهایت در پایان زمان کرانه مند مغلوب نور خواهد شد. آنچه تاریکی را در نهایت شکست خواهد داد آزادی اراده و قدرت انتخاب ماست.

 اهریمن را نمی توان کشت ولی می توان او را انتخاب نکرد ولی یک گام پیش از تمام اینها در این داستان شگفت انگیز الزامی است. باید اهریمن را شناخت زیرا بدون شناخت تاریکی و با چشمانی بسته تمیز آن از نور نتوان داد و نخستین گام این شناخت گشودن چشم بر تاریکی درون خود ماست. شاید که این پیام عمیق ایمان دینی نیز باشد آنگاه که از مردمان خواسته می شود که نخستین سنگ را به سوی گناهکار آن کسی پرتاب کند که خود مرتکب گناهی نشده است و یا در این کلام که ان کس که بینا بر معایب خویش شد نابینا از دیدن معایب دیگران خواهد شد. زیرا آن کس که چشم به درون می گشاید و سیاهی درون را می بیند و با پذیرش آن این تاریکی، ناخوداگاه نیندیشیده را به اندیشه خوداگاه اعتلا می بخشد، نگاهی خالی از قضاوت و سرشار از مهربانی و شفقت برجهان و مردمان خواهد داشت. تاریکی و اهریمن جایی برای پنهان شدن از او نخواهند داشت حتی در گوشه خلوت درونش که او چشم هشیاری بر خود گشوده است و می داند که نبرد با اهریمن جنگ با خویشتن و دیگران نیست بلکه این آگاهی عمیق است که آن کس که در جستجوی نور است، نخست اهریمن و تاریکی را در وجود خویش می شناسد و می بیند و سپس آن را در دنیا تمیز می دهد و سرانجام با انتخاب نور در خویشتن و دیگران پیروزی نهایی نور بر تاریکی را رقم خواهد زد.  

آیدین آرتا

اسفند 1396

4.7 3 votes
Article Rating

اشتراک
Notify of
guest

1 Comment
قدیمترین
جدیدترین بیشترین امتیاز
Inline Feedbacks
View all comments
Farzad Zoroufchi‎
5 years ago

آنچه تحت عنوان دانایی می شناسیم ، مرتبه ای کمتر از حماقت و نادانی است ، زیرا آنچه ابتدا به ساکن وجود دارد نادانی است. آنچه نام آگاهی بر آن می نهیم ، کسری از نادانی است که با کم شدن از نادانی اولیه ، چنین می پنداریم که داناییم. در واقع دانایی امری عدمی است و عدم مطلق قابل اثبات نیست. حماقت والا نپذيرفتن حماقتهاي گاه و بيگاه خويشتن است. حماقت حماقت را جذب می کند و از گستردگی نادانی خود بی خبر است ، در حالیکه دانایی همان آگاهی از گستردگی نادانی است. حماقت جاوید چنین می گوید… Read more »



0
Would love your thoughts, please comment.x