زمان بیکرانه از منظر فرزانش ایرانی


زمان چیست ؟ و نسبت آن با ذهن چیست؟ چرا مفهوم بی کرانگی، بی زمانی، جاودانگی و زمان ازلی و ابدی با وجود به اندیشه آمدن تا این اندازه دور دست و غیرقابل درک باقی می مانند؟ زمان عینی است و آبژکتیو و یا سوبژکتیو و نسبی؟

اینها سوالهای همیشه فلسفه بوده که از ارسطو تا نیوتن، لایب نیتس و کانت و تا نظریات معاصر که هر دو حوزه فیزیک و فلسفه را همزمان تحت تاثیر قرار می دهند تداوم داشته است ذهن انسان تصوری از بی زمانی، جاودانگی و بی کرانگی ندارد زیرا ذهن انسان تنیده و بسته در زمان و مکان است. در دنیای ذهن زمان مند، جاودانگی هستی تنها مفهومی شاعرانه و انتزاعی است. زمان در حقیقت خود دروازه ای است به سوی فنا، تاریکی و مرگ و ذهن راهی است که جز از این دروازه عبور نمی کند

ما همواره با تمرکز بر اندیشیدن هستی به جای زیستن آن ، آویخته به گذشته و آینده ، زندگی خود را به تعلیقی میان خاطره و انتظار و تولد و مرگ بدل می سازیم و تنها در لبه مرگ است که درمی یابیم هرگز زندگی نکرده ایم و تنها زندگی را به یادآورده و یا انتظار کشیده ایم در گستره کائنات، زمان نه تنها مفهومی نسبی بلکه بی معناست ولی انسان، هستی را به زمان پیوند می زند زیرا “ذهن” او ناتوان از درک این حقیقت است که هستی امری فراتر از زمان است. “ذهن” زاییده زمان است و هرگز نمی توان بی زمان اندیشید و چنین است که با اسارت در بند ذهن، درک ما از هستی و بودن، به “زمان کران مند” فروکاسته می گردد.

فکر کردن نه تنها در زمان صورت می پذیرد بلکه همواره بر زمان متمرکز است: گذشته یا آینده! و از این روست که مفهوم جاودانگی و حتی هستی هرگز در ذهن ناتوان از درک بی زمانی نمی گنجد. اندیشه زروانی به عنوان یکی از کهن ترین بنیادهای اندیشه ایرانی، زمان بی کرانه یا “زروان” را نخستین هستی و خالق جهان می داند.

نکته شگفت در روایت اسطوره زروان “خداوندگار زمان بی کرانه” این است که دو مفهوم “نیکی” و “شر” و نمادهای آنان “هورمزد” و “اهریمن” از بطن زروان زاده می شوند ولی زروان یا “زمان بی کرانه” زمانی به هورمزد و اهریمن “نیکی و شر” آبستن می شود که برای نخستین بار می اندیشد و از دوگانگی اندیشه او دو مفهوم جاودانه و دوگانه خیر و شر زاده می شود. از ایمان او هورمزد و نیکی از شک او اهریمن و بدی پدید می آیند و پس از آن او زمان کرانمند را پدید می آورد و سایر موجودات در بطن این زمان کرانمند و در قلمرو این رو ایزد در حال نبرد تولد می یابند این داستان روایت شگفتی از این دریافت است که زمان بی کرانه، جاودانگی ازلی و ابدی، آنگاه به زمان قابل شمارش و کران مند و همچنین نیروهای دوگانه متضاد نیکی و شر بدل می گردد که برای نخستین بار ذهن، اندیشیدن و آگاهی در بطن بی کرانگی پدید می آید. این اسطوره بینش ژرفی را عرضه می دارد از آنچه ذهن را می سازد: زمان کرانمند، نیکی و شر.

چنین است که در دنیای آفریده ذهن، ابدیت و جاودانگی جای خود را به زمان مندی و آگاهی ویرانگر توازن نخستین می بخشد. آنگاه که شروع به تفکر می کنیم زمان قابل شمارش و کران مند متولد می شود و جاودانگی رخت بر می بندد و توازن جهانی فرو می ریزد و نبرد نیروهای خیر و شر با اندیشیدن ما آغاز می شود.

از این منظر اندیشیدن چونان گشودن جعبه پاندورای است که ناگاه ما را به جهان بعد پذیر پرتاب می کند و شباهتی قابل اعتنا میان این روایت و داستان اخراج آدمی از بهشت و گناه نخستین وجود دارد زیرا که با خوردن میوه ممنوعه آدمی عارف و آگاه به نیک و شر میشود و این میوه ممنوعه همانا ذهن بشری و دانستگی اوست که او را از بهشت به بیرون پرتاب کرده است همه موجودات زنده در کمال خویشند بی آنکه بیندیشند.

یک کبوتر یک کبوتر است و یک درخت یک درخت در کمال خویشتن و این تنها انسان است که انسان نیست. همه موجودات زنده بودن اند ولی انسان نه یک “بودن” بلکه “شدن” است. انسان، انسان نیست زیرا نام آدمی بیش از آنکه بر یک هستی تبیین یافته تمرکز داشته باشد بر یک ظرفیت تحقق نیافته متمرکز است که تمام این عدم تحقق از آنچه او مزیت خود می داند یعنی ذهن و اندیشه حاصل آمده است.

مزیتی که اورا از بهشت طبیعت رانده است و از تمامی جانداران دیگر جدا ساخته است و چنین است که او محکوم است به دانستن، به درک زمان و آگاهی از فناپذیری خویش رهایی از ذهن برای انسان در حکم بازگشت به بهشت و درک دوباره حیات بی پایان و جاودانگی است. ولی این بی زمان بودن و بی ذهن بودن آرمانی است که ذهن فلسفی از درک آن عاجز است و سلوک فرزانه اشراقی جز این رهایی را نمی جوید.

و این همان است که مولانا می سراید

جمله تلوین ها ز ساعت خاسته است                      رست از تلوین ها که از ساعت برست

چون ز ساعت، ساعتی بیرون شوی                         چون نماند، محرم بی چون شوی

و همچنین لامکانی که در او نور خداست ماضی و مستقبل و حال از کجاست و یا آنگاه که دریافت خویش را بر وزن شعر می نشاند که:

هست ازل را و ابد را اتحّاد عقل را ره نیست سوی افتقاد

و یا عتاب می کند که:

فکرت از ماضی و مستقبل بود             چون از این دو رست مشکل حل شود

:و همین است که شیخ اشراق در آواز پر جبرئیل می نگارد

در جانب ربوبیت زمان نباشد

و حافظ ما را می گوید که چگونه به راز آگاهی دست می یافته است

گفتی ز سر عهد ازل یک سخن بگو              آنگه بگویمت که دو پیمانه در کشم

آن دو پیمانه سلوک اوست در رهایی بی تلاش او از ذهن و با این رهایی است که او در اشعار خود ما را میهمان اسرار ازلی ابیات جادویی خویش می سازد.

فلسفه اشراق که نمود تاریخی فرزانش ایرانی است هرگز ذهن را اصالت مطلق نمی بخشد و بر این اساس است که ذکریای رازی در “فی الفلسفه القدیمه” آنان که ذهن را اصالت مطلق بخشیده اند و پیشوای آنان ارسطو را متهم می سازد که مسیر تاریخی فلسفه حقیقی را به انحراف کشیده اند.

دیدگاه تاریخی اندیشه ایرانی به دومقوله ذهن و زمان نشانگر سنتی دارای تداومی تاریخی است که به روشنی اسطوره های ایرانی تا فلسفه اشراق و عرفان ایرانی تداوم داشته است. در نگرش اشراقی ذهن متهم به عدم درک گستره ای است که انسان توان درک و تجربه آن را داراست و برترین استعلای این سلوک بازگشت به اصل خود و به جهان ازلی و ابدی ، زمان بی کرانه و بی مرگی است. ولی این بازگشت ناگزیر از قلب آگاهی عبور می کند و این بدان معناست که پیش از تهی شدن از دانستگی گریزی نیست مگر به آغوش کشیدن آن ولی تفاوت این نگرش به سرانجام دانستگی تفاوت عمیق یک عارف فیلسوف اشراقی و فیلسوف ذهن گراست از منظر فرزانش اشراقی، ما انسانها ناگزیر با تولد خویش به عنوان یک انسان قدم به عمارتی گذاشته ایم که می توان آن را عمارت آگاهی و دانستگی دانست.

اغلب مردمان به اتاق کوچک آگاهی خود می روند و به آنچه در آن است و در گوشه کنار قابل دسترس آن می یابند دل خوش می دارند تا آنکه با رسیدن مرگ صدایی بر می آید که باید از این عمارت خارج شوید. این مردمان یک عمر در دانستگی کوچک خود تا مرگ محبوس می مانند.

گروه دوم آنانی هستند که کنجکاوانه اتاق محدود آگاهی خویش را ترک می کنند و به هر گوشه این عمارت سرک می کشند تا دانستگی بیشتری بیابند ولی با فرا رسیدن مرگ آنان نیز فارق از هرآنچه از این پرسه خود در دانستگی آموخته اند ناگزیر به ترک عمارت اند. اینان فیلسوفانی هستند که هدف از زندگی را انباشته شدن از دانستگی تصور می کنند.

اشراقیون گروه سومی هستند که آنچه بدان ورود کرده اند زندانی است که باید راهی برای خروج از آن بیابند. آنان آگاهی محدود خود را ترک می کنند و همانند گروه سوم آغاز به سفر در گوشه کنار آگاهی و دانستگی می کنند ولی نه به هدف انباشت دانش که به آرمان یافتن روزنه ای برای گریز. آنان دانش را می یابند ولی محبوس ذهن و کلمات نمی شوند زیرا می دانند که حقیقت آنسوی این عمارت و در بی کلامی و بی مکانی و بی زمانی نهفته است.

آنان می کوشند بگریزند پیش از آنکه مرگ آنان را به بیرون هدایت کند و چنین است مفهوم مرگ پیش از مرگ نزد عارفان. … چگونگی رهایی عارفان از زندان کران مندی امر آگاهی محبوس درکلمات نیست ولی بی شک درک آن از خواست این درک شروع می شود

آیدین آرتا

5 1 vote
Article Rating

اشتراک
Notify of
guest

0 Comments
Inline Feedbacks
View all comments


0
Would love your thoughts, please comment.x